'پارت29'

244 55 29
                                    

+ بکهیون +

چند روز بعد لوسین اخلاق بد و وحشتناکی داشت. هر زمانی که اینجا بود ، به نظر میرسید میخواد خونه ی خودشو آتیش بزنه. جای سوختگی دستش غیرممکن بود از بین بره و هر روز که میگذشت به نظر میرسید حتی بدتر از قبل میشه. رنگش بیشتر و عمیق تر میشد و سوختگیش عفونی میشد.
اون هر روز سرکار میرفت و وقتی برمیگشت جوری رفتار میکرد که انگار من وجود ندارم.  به وضوح حوصله ای برای سکس نداشت. این به نفعم بود. آخرین چیزی که میخواستم خوابیدن با اون بود، اونم وقتی که دوبار به شکمم مشت زده بود. کبودی بعد از یه هفته محو شد، اما هنوزم کمی قابل دیدن بود.
چان بهم زنگ نزد. هیچ ایده ای نداشتم که داره چیکار میکنه. وقتی آخر هفته شد، لوسین مثل همیشه بیرون شهر نرفت. به این معنی بود که من باهاش گیر افتادم، با استرس و بد اخلاقیش. 
احتمالا شرمنده تر از اونی بود که مثل همیشه کارشو اداره کنه. حرفش پخش شده بود که لوسین کلک خورده و توسط دشمنش سوزونده شده. بیش از حدی تحقیر شده بود که بخواد خودشو نشون بده.
تا وقتی اون خونه بود، نمیتونستم بیرون برم، اما میخواستم به طرف خونه چان بدووم تا کاری رو که توش عالی هستیم رو انجام بدیم. بعد از اینکه دیدم اون با لوسین مثله یه بچه احمق رفتار کرد، بیشتر جذبش شده بودم... اما با وجود شوهر دیکتاتورم که اطرافم کمین کرده بود هیچ چاره ای به جز تو خونه موندن نداشتم.

آخرشب همه برای خواب رفتن و منم به سمت تختم رفتم. موبایلم رو به سینم تکیه دادم و به سقف خیره شدم. من توی تختم بودم زیر پتوم در تاریکی. یه مدت از آخرین باری که با چان بودم میگذشت و بدنم برای سکس دوباره با اون بی تاب بود اما هیچ راهی برامون وجود نداشت تا حتی برای یه لحظه هم باهم باشیم، پس هیچ فایده ای تو تماس
گرفتن با اون وجود نداشت.
چان بهم پیام داد، انگار درست همونطور که من به اون فکر میکردم اونم به من فکر میکرد.

" عزیزم ، چرا تو همین الان روی آلت من نیستی؟"

" اون این آخر هفته خونه است."

"ترسوتر از اونیه که خودشو نشون بده؟"

"یه چیزی تو همین مایه ها!"

چان برای چند لحظه جواب نداد. سه تا نقطه روی صفحه ظاهر نشد. به نظر میرسید گفت و گومون تموم شده. هیچ امکانی برای سکس وجود نداشت.
بعدش یه پیام ظاهر شد.

"پنجره اتاقت رو باز بذار."

چشمام از شوک گشاد شد!

"چان... نمیتونی جدی باشی!"

"کاری که میگم رو بکن."

"حداقل پنجاه تا محافظ اینجا هست!"

"همش همین قدر!؟"

چشمام رو میچرخونم.

"میخوای همشون رو بکشی؟"

"نه. اونا یه دسته احمقن. دزدکی از کنارشون رد میشم."

𝐓𝐡𝐞 𝐒𝐤𝐮𝐥𝐥 𝐊𝐢𝐧𝐠Where stories live. Discover now