«𝐏𝐚𝐫𝐭𝐎𝐧𝐞»

3.5K 410 61
                                    

توی زندگی هر فرد، یکسری اتفاقاتی میافته که باعث میشه بهش عادت کنیم.
مثلا هر صبح با پرتو آفتاب که از بین پرده‌ها عبور میکنه از خواب بیدار شیم، هر شب به همسایه پیرمون برای دور ریختن زباله و عوض کردن کیسه‌های دور ریز کمک کنیم و اتفاقاتی از این قبیل...

اما کیم تهیونگ..
به بدترین اتفاقی که می‌تونست برای هر فرد توی زندگیش اتفاق بیوفته عادت کرده بود.
کلمه تلخی به اسم «خیانت» یا «ترد شدن» که شاید اون اوایل مزه غیر قابل تحملی مثل قهوه بدون شکر و دردی به اندازه سوراخ شدن قلب داشت؛ اما در عرض شش سال اونقدر براش اتفاق افتاده بود که در برابر این مصیبت احساس خنثایی داشت.

حداقل این چیزی بود که خودش فکر می‌کرد.

با چشم‌های یخ زده اول به جسم برهنه در خواب و بعد به چهره بهت زده دوست پسرش خیره شد.
البته بهتر نیست بگیم دوست پسر سابق؟

بِکیونگ با لکنت درحالی که سعی می‌کرد ملحفه سفید رنگ رو دور بدن برهنه‌اش بپیچه و از تخت پایین بیاد، گفت.
_:«تهیونگ! عزیزم، داری اشتباه فکر می‌کنی..من...من..»

خوب..
بیاید تحلیل کنیم.
دو فرد برهنه، اون هم روی یک تخت درحالی که آثار سرخ به جا مونده رابطه پر تنششون مستقیما توی چشم‌های تهیونگ مثل چراغ قرمز فرو می‌رفت، چه معنی می‌تونست داشته باشه؟

شاید سکس داشتن توی جهان سوم معنی خیانت نمی‌داد و تبدیل شده به تکلیفی مثل نوشتن مقاله برای دانشگاه؟

واقعا هیچ توضیحی درمورد بوی حال بهم زن سکس، غریبه‌ای که با خیال راحت با وجود حرافی‌های بکیونگ همچنان در خواب ناز به سر میبرد بجز خیانت وجود نداشت.

تهیونگ بدون توجه به بال‌‌ بال زدن‌های پسر روبروش، با چهره‌ای خنثا از روی کاندوم‌های استفاده شده، شیشه‌های سبز سوجو و چند بسته چیپس میگذره و به سمت کتابش که دیروز عصر جا گذاشته بود؛ می‌ره.

دستی قوی بازوی کیم رو احاطه کرد و برگردوند و بوی گند دهان نشسته اول صبحی و اثر کمرنگی از سوجو حال پسر رو بدتر هم می‌کنه.
_:« چرا هیچی نمی‌گی دارلینگ؟ لطفا.. ازت خواهش میکنم یه چیزی بگو..سرم داد بزن..لطفا»

تهیونگ فورا بازوش رو از بین انگشت‌های لرزون پسر می‌کشه و بی حوصله جواب داد:« فردا وسایلت رو دم خونه‌ات میذارم.»

بکیونگ تا چند ثانیه بهت زده به صورت بی‌حس کیم خیره شد؛ ناباورانه پرسید.
_:« چرا عصبانی نیستی؟» لحن دستوری و آزاردهنده که مختص این مرد چندش آور بود.
چهره بکیونگ کم‌کم سیاه شد :« ببین! تو به رابطه‌امون اهمیت نمیدی‌.»

اگر بجز کیم فرد دیگه‌ای اینجا بود، قطعا با یک مشت کل دندون‌های پسر رو توی دهنش می‌ریخت؛ ولی دیگه برای تهیونگ عادی شده بود و این خونسردی استرس و خشم بکیونگ رو شدید تر میکرد.

«𝐊𝐨𝐦𝐨𝐫𝐞𝐛𝐢|باریکه‌‌ای‌از‌نور✔︎»Where stories live. Discover now