Part3
○M.r Fox○
و ماه تنها زمانی برای خورشید گریست که خیالش تبدیل به ترس شد، ترسی که میگفت روز درحال آمدن است.
دستهی کلیدش رو، روی میز چوبی داخل راهروی کوچک خونه گذاشت و بهسمت سالن رفت.
با شنیدن صدای خندههایی، لبخندی روی لبهای سرمازدهاش نشست.
توپ پارچهای جلوی پاش رو به کناری هل داد و به دو تنی که توی آشپزخونه مشغول بودن و گاهی با صدای پچپچ حرفهاشون، بلند میخندیدن نگاه کرد.
پسر کوچولوی نقاشش آستینهای نارنجی با طرح غورباقهاش رو تا آرنج بالا داده و بشقاب به دست به پیشونیِ کفی فرد دیگه زیرزیرکی نگاه می کرد.فرد دیگه که سنگ یشمِ تهیونگ نام داشت، روی تیشرت گشاد و سفیدرنگش پیشبند گلگلیِ تهیونگ رو بسته بود و با دستهایی که به تازگی ورزیدهتر شده بودن، لیوانهای شیشهای رو کفی می کرد و با لبخند برای آبنباتش حرف میزد.
تهیونگ دیگه چی بیشتر از این، از زندگیش میخواست؟ پسر کوچولوش و محبوب قلبش تو خونهی اون میخندیدن، بازی میکردن، ظرف میشستن، شیطنت میکردن و منتظرِ تهیونگ خسته میموندن! مگه خوشبختی چیزی غیراز این بود؟ البته اگه فقط به همون نقطه از زمان نگاه میکرد...پاکت تخممرغهای سفید توی دستش رو، روی میز گذاشت و به نقاشکوچولویی که همچنان قصد نداشت از وضعیت کفیِ پیشونی پسر دیگه حرفی بزنه نگاه کرد.
_ من برگشتم.
نگاههای سیاه و براق هر دو نفر به سمتش برگشت و محبوب قلبی که با بیجنبگی مشت به سینهاش میکوبید، با لبخند دندوننمایی به قامت هیونگ از سرکار برگشتهاش خیره شد.
_ هیونگ خسته نباشی.
لبهای پسر عاشق بیشتر کش اومدن و چشمهای دلتنگ و گرسنهاش، از سیری درخشید.
_ منم اینجام تهیونگ شی.
چشم از سنگ یشمِ خندهروش گرفت و به کوچولوی حسودی که روی چهارپایه وایساده بود و با طلبکاری نگاهش میکرد، داد.
خندید و با قلبی ضعفرفته بهسمتش رفت.خم شد و سرش رو جلوتر برد، پیشونیش رو به آرومی به پیشونی قایمشدهی زیر چتریهای پسربچه زد و عقب رفت.
_ حواسم پرتِ پیشونی کفیِ جونگکوکی بود یو!
جونگکوک با چشمهای درشتشده بیحواس دست کفیترش رو بالا برد و پیشونیش رو لمس کرد.
تعدادی از تارهای سیاه و لخت محبوب پسر عاشق با کف یکی شد و خندهی آبنبات و پسر خسته بلند شد.نقاش کوچولو، دستهای کوچک و خیسش رو بههم کوبید و با ذوق گفت:
_ کوکیِ کفی... تهیونگ شی باید کوکی رو هم مثل بشقابها آب بکشم.
YOU ARE READING
𝕄,𝕣 𝔽𝕠𝕩
Romance𝑇𝑖𝑠 𝑖𝑠 𝑡ℎ𝑒 𝑙𝑖𝑓𝑒 𝑜𝑓 𝑡𝑒ℎ 𝑓𝑜𝑥... پیوندی از جنس تار های پوسیده، میونِ خانواده ای که در مرز متلاشی شدن ست. روباهی کوه صفت و قلب هایی ترمیم شده از امید های فردا و امروز که تپیدن آموختن! زره های آهنین به تنِ قلب هاتون کنید و بندِ پوتین تو...