Fourth Part: The Sun 1

112 33 48
                                    

Part1 |4|

○M.r Fox○

بر بلندایِ شهری که گریه‌ی آسمان، تَنش را شسته بود... خورشید هنوز آنجا بود!






بهار کِی بود؟

روزِ لبخندِ نوزاد‌هایی که سر از شاخه‌های تُرد و جوان برآورده و به طبیعتِ مادر "سلام" گفته بودن؟

چشمکِ نهالانِ سبز و کوچکِ زمینی که خاکِ بارون خورده به تنِ فرزندانش پوشونده بود؟

و یا پایانِ غمی که سوگوارانِ زمستانی خرجِ مُردگانِ سقوط‌کرده از درختانِ کهنه کرده بودن؟

شاید تمامی این‌ها!

_ اونا ازت خوششون اومده بچه...

انگشت‌های باریک و ظریفش رو به حجمِ پف کرده‌ی مواجِ روبه‌روش رسوند و فرِ سیاه به‌هم‌پیچیده‌اش رو نوازش کرد.

_ این‌قدر استرس نداشته باش.

گونه‌های گندم‌گون و برجسته‌ی لبخندش، به سرخیِ مواج دخترک شد و نگاهِ شرمگینش پایین افتاد.

_ چجوریه که همیشه به اندازه‌ی اولین دفعه‌ات خجالت می‌کشی؟

با نگاهی مات‌شده و خیره به پیکرِ بلندِ غولِ مهربون زمزمه کرد و پلکی زد.

عجایبِ هفت‌گانه چی بود؟
وقتی که پسرِ بیست‌وچهارساله‌ی روبه‌روش با دو متر قد، برای بیانِ هرکلمه‌ای با دخترک به تته‌پته می‌افتاد و برای هر جمله‌ی دخترک رنگ عوض می‌کرد...

غولِ مهربونِ داستان بدجوری توی قلبش لونه کرده بود!

با شدیدتر شدن سرخیِ گونه‌های درازپایِ مهربون، دستش رو به حالت نمایشی روی قلبش گذاشت و صورتش رو جمع کرد.

_ آخ...‌ لطفاً این‌قدر کیوت نباش، واسه‌ی قلبم خوب نیست!

پیکرِ ظریفش رو‌ به پیکرِ نشسته‌ی غول مهربون نزدیک‌تر کرد و کله‌ی پرپشت و فِرش رو بغل گرفت.

_ آخرش از قندِ خونِ بالا می‌میرم...

پشیمونی‌ توی زندگی زیاد داشت، که هر سرِ نَخش یا به برادر بزرگش وصل می‌شد یا به کوهِ عزیزش...

اما قطعاً یکی از اون‌ها حسرتِ زودتر ندیدنِ غول مهربونی بود که توی بغلش، صورتِ سرخش رو به شکم دخترک می‌فشرد و دست‌های بلند و کشیده‌اش رو به دور پیکر ظریفش حلقه می‌کرد.

_ یونا...

صدای مردونه‌ی پدرِ جیرجیرک سرخ از پشت درِ بسته‌ی اتاق به گوش‌هاشون رسید و پیکر‌ِ خجالت زده‌ی غول مهربون رو از دخترک فاصله داد.

دستگیره‌ی در چرخید و چهره‌ی پیر و خندونِ پدر دخترک توی چهارچوبِ در ظاهر شد.

_ اگر دل و قلوه دادناتون تموم شد، بیاید سر میز... شام حاضره.

𝕄,𝕣 𝔽𝕠𝕩Where stories live. Discover now