Part9 |2|
○M.r Fox○
حقمان نیست که اینگونه کور و کر بمانیم و بمیریم...
ساعت دیواریِ مثلثی شکلش هنوز بالای تختِ تک نفرهش بود.
پرده های سفید رنگش هنوز پروانه های طلایی رنگش رو توی بافتِ حریرش حبس کرده و هنوز پوستر های کوچک و بزرگِ انواع گل های سرخ، کنجِ دیوار و درهای کمدش رو پر کرده بود.اما حمامِ کوچک داخلِ اتاقش، بویِ شامپوهای بدنِ بچه رو در خودش حل نمیکرد،
آفتاب بخاطر باز بودن پردهها، به سر و روی وسایل بوسه نمیزد و روتختیِ سفیدش چروک و تاخورده بخاطر حرکتِ پیکرِ خوابیدهش... نبود.این اتاق زمانی شاهد بزرگ شدنِ نهالِ کوچکی بود که با تکتک طرح های کاغذ دیواری هاش، قابِ خاطره رنگ زده بود و نقشِ حضورش رو برای هر وسیله طرح زده بود!
جایی بینِ فاصلهی میز تحریر و تختش نشسته بود و داخلِ جعبهی چوبی ای که از زیر تخت بیرون کشیده بود رو نگاه میکرد.
_اون زمان اجازه نمیدادی داخل جعبهت رو نگاه کنم.
با دست های توی هم گره شده، به چهار چوبِ در تکیه داده بود و با چشم هایی که لبخند میپاشید، به صورت گرد و سفیدِ پسرش زل زده بود.
پسر بعد از چند ثانیه چشم از نگاه زن گرفت و دوباره به محتویاتِ توی جعبه خیره شد.
_اونموقع انگار یه جور دیگه عزیز بودن.
قدم های کوتاه زن، پارکت های چوبی رو زیر گرفت و مقابل پسرش با نگاهی محتاط وایساد.
_میتونم ببینم؟
نه به چشم های کم فروغش و نه به صورت پر از چین و چروک شدهش زن نگاه کرد و با تکون کوچیکی خودش رو عقب تر کشید تا جایی باز کنه.
زن به آرومی نشست و دست های ظریف و لاغرش رو دراز کرد تا جعبه رو جلوی خودش بکشه.
مادرش هنوز هم بویِ گلی رو میداد که هیچوقت عطرش رو پیدا نکرد و هیچوقت گلش رو نشناخت.
عطر تنِ خودش..._اینا...
کاغذ های تا شده با نوشتههایی با دستخط خرچنگ غورباقه که زمانی متعلق به یک بچهی تازه باسواد شده بود.
جونگ کوکی که در اوایل دورهی دبستان تلاش میکرد با نوشتن نامههایی به پدری که به تازگی ترکش کرده بود، خبرِ بدحال شدن مادر غمگین و افسردهش رو بده.
نامه هایی که هیچوقت به ناکجا آبادی پست نشد...زن پلکی زد و به بارونِ چشم هاش اجازهی باریدن داد.
انگشت هاش رو بالا برد و به گونهی نرم پسر رسوند.جلوی خودش رو نگرفت و سر پسرکش رو به شونههای لرزونش نزدیک کرد و به خودش فشرد.
مقاومتی نکرد.
به تنش اجازهی در آغوش کشیده شدن داد و به دست هاش اجازهی بغل گرفتن.
YOU ARE READING
𝕄,𝕣 𝔽𝕠𝕩
Romance𝑇𝑖𝑠 𝑖𝑠 𝑡ℎ𝑒 𝑙𝑖𝑓𝑒 𝑜𝑓 𝑡𝑒ℎ 𝑓𝑜𝑥... پیوندی از جنس تار های پوسیده، میونِ خانواده ای که در مرز متلاشی شدن ست. روباهی کوه صفت و قلب هایی ترمیم شده از امید های فردا و امروز که تپیدن آموختن! زره های آهنین به تنِ قلب هاتون کنید و بندِ پوتین تو...