Part 2

211 38 4
                                    

-اقا، اقا رسیدیم.
به سرعت چشم هام رو باز کردم با اینکه می دونستم هنوز عینک افتابی روی چشم هامه.
به تازگی متوجه مهماندار هواپیمای شخصیم شدم. وقتی به یاد اوردم که چندین بار اون رو همینجا کردم لب هام گوش تا گوش کش اومدن. دو طرف طرف صندلی رو گرفتم و صاف ایستادم. می تونستم ناامید رو توی چشم هاش ببینم چرا که اون عادت داشت همیشه بفاکش بدم. به محض اینکه بهش پشت کردم صدام زد. نیشخندی در جواب زدم.
-ععاه قربان
ادا اطوار های عجیب در می اورد.
-الان حوصله کردن کسی رو ندارم. کصت رو یکم کنترل کن.
به محض اینکه پام رو بیرون گذاشتم باد تندی شروع به وزیدن کرد. چمدونم رو برداشتم و همینطور که اطراف رو یه نگاهی می انداختم لباس هام رو مرتب کردم.
برگشتن به کار احساس خوبی داشت. همینطور که نفس عمیقی می کشیدم می تونستم هوای سرد رو استشمام کنم.
اره، کره کوفتی، وحشتناک سرد.
***
روبروی ورودی فرودگاه ایستاده بود چرا که فکر می کردم دیر کردم، لعنت.
به سرعت وارد فرودگاه  شدم و متعجب نگاهی به اطراف انداختم.  دست راستم یه لیوان قهوه رو حمل می کرد چرا که سرم هنوز دَوَنگ بود. داشتم توی عرق قلت می زدم
متوجه چیزی شدم. لعنت؟ چطور می تونستم بفهمم که اون خودشه؟ هیچ چیز از قیافه و ظاهرش نمی دونستم. چه تیزهوشم! اسمم رو نفرین کردم.
سمت صندلی اومدم و تصمیم گرفتم بشینم چرا که ساعت هنوز 9:49 بود. پاهام رو روی هم انداختم و لیوان قهوه ام رو کنارم گذاشتم. مطمئن نبودم که درخور به نظر بیام چرا که یه تیشرت یقه دار سفید پوشیده بودم. دکمه های بالاش باز بود چون وحشتناک عرق کرده بودم و نمی تونستم حتی نفس بکشم. شلوار جین و کفش های ونز پام بودن و البته کارت شناساییم.
هیچ اهمیتی به موهام نمی دادم تا جایی که بیاد می اوردم دو طرف گوش هام بودن.  بی قرار پشت سرم رو نگاه می کردم و گهگاهی هم ساعت رو چک می کردم و خودم رو فحش می دادم.
-چی میشه اگر اون زودتر اومده باشه؟
متوجه شدم مردی کت و شلواری صدام می زنه. به اندازه جهنم جذاب بود. اون شونه های پهنی داشت و به طرز فاکی ای بلند قد بود. چه مرد کاملی به نظر می رسید!
به یکباره کنترل هرزه درونم رو دوباره به دست گرفتم. هیچ ایده ای از اینکه به یکباره روبروم ایستاد نداشتم.
چشم غره ای بهش رفتم چرا که اون کاملا غریبه بود.
-لطفا من رو ببخشید. اقای بیون بکهیون از انتشاراتی شرق، درسته؟
مودبانه سوالش رو پرسید در حالی که حاله ای از جذابیت و باحال بودن دورش رو فرا گرفته بود.
مدتی ساکت بودم که یکباره انرژی ای من رو وادار به صحبت کردن کرد.
-اره، شاید. تو چطور من رو میشناسی؟
-اسم من لوکاس وانگ هست. منشی اقای پارک
سمتم اومد و خودش رو معرفی کرد. دستش رو جلو اورد و احساس کردم باید متقابل دستش رو بگیرم.
حتی اسمش هم جذاب بود. لوکاس وانگ، تمام تلاشم رو کردم تا عادی به نظر بیام چرا که تقریبا ساید هرزه ی وجودم رو فراموش کرده بودم و لعنتی!
برای گرفتن دستش دودل بودم و در اخر فقط دستش رو گرفتم.
بهرحال منم بلد بودم خودم معرفی کنم:
-پس شما منشی اقای پارک هستید. سلام، اسم من بیون بکهیونه و من ادیتور ارشد انتشاراتی شرق هستم.
و اون لبخند زد.
-فقط کافیه چند دقیقه منتظر اقای پارک بمونیم تا برسن. مدت زیادیه که منتظر موندید؟
-اوه نه، من همین الان رسیدم، زمان زیادی نیست
به نظر نمی رسید ادم حرافی باشه چرا که بعدش تماما سکوت فضای بینمون رو پر کرد.
نمی تونستم دست از زل زدن بهش بردارم چرا که اون به طرز وحشتناکی جذاب بود.
صبر کن، اون اقای پارک کوفتی دقیقا کدوم گوری مونده؟ نکنه توی هوا ترافیکی چیزیه؟ چند دقیقه ای داشتم فحشش می دادم که متوجه لوکاس شدم که با تلفن حرف می زد.
-اقای پارک؟ اوه. شما رسیدید؟ درسته
وقتی دیدم به ناکجا اباد داره اشاره میکنه ابروهام بالا انداختم.
-اون ور رو یه نگاهی کن. اونجاست!
لوکاس این رو گفت و من نگاهم رو چرخوندم سمت کسی که به ارومی از محوطه ورودی سمتمون می اومد.
قسم می خوردم فکم افتاد. یه مرد توی کت و شلوار پلوخوری مشکی با قدی وحشتناک بلند. غول پیکر، با شونه هایی پهن و پاهایی بلند. موهای جوگندومی که کت بلند مشکی ای روی ست کت و شلوارش پوشیده بود. فقط می تونستم حرکت ارومی احساس کنم. موهاش توسط باد تکون می خوردن و هاله قدرت و برتر بودن دورش رو پر کرده بود. همینطور که راه می رفت چند تا از دکمه هاش رو باز کرد این در حالی بود که 5 مرد کت و شلواری پشت سرش حرکت می کردن.
لعنت این هاله برتر بودن نبود!
***
همینطور که سمت خروجی راه می رفتم گوشیم توی جیب کتم زنگ خورد.
وقتی اسم لوکاس رو روی صحفه دیدم به سرعت جواب دادم چرا که اون برای من مثل برادر بود. درسته، نمی دونم چرا اون ریاست یکی از بزرگترین شرکت های گروه ان ان جی رو قبول نکرد و تصمیم گرفت منشی من بشه.
جوابش رو دادم.
-لعنت بهت روانی
-تو چت شده؟ خوب می دونی که یکی اینجا منتظرته اشغال کثیف!
داد زد اما بیشتر شبیه زمزمه بود.
-سمت خروجی ام کونی
-بله اقای پارک؟ اوه. شما همین الان رسیدید؟
و در نهایت گوشی رو قطع کرد.
متعجب به گوشیم زل زدم و در نهایت دوباره توی جیبم برش گردوندم.
وقتی بالاخره به خروجی کوفتی رسیدم اولین کسی که دیدم لوکاس بود. خب البته قد بلندی داشت و وقتی نگاهم رو عوض کردم چشمم به یه مرد ریزنقش و سبزه خورد. تیشرت یقه دار پوشیده بود و داشت سینه هاش رو به رخ می کشید. شلوار جینی که به شدت کوتاه بود و موهایی که نامرتب به نظر می رسیدن. ویو روبروم کاری کرد اخم کنم.
بدنش زیر نظر گرفتم. لعنت اون یه دختر بود یا یه پسر؟ دست های ریزه و صورت دخترونه؟ دست هاش کاملا دخترونه بودن. قد و قامت کوچیکی داشت. سرجاش یخ زده و فقط به من نگاه می کرد. تو هال اومدم و روبروی هردوتاشون قرار گرفتم.
-اقای پارک خوش اومدید. پروازتون چطور بود؟
زبونم از ناباوری گاز گرفتم هنوز نمی تونستم این وجهه لوکاس رو باور کنم. هنوز نمی فهمیدم چرا اون باید منشیم باشه.
-اقای بیون؟
لوکاس تلاش می کرد تا توجه پاپی کوچولوم رو جلب کنه. نیشخندی به وضعیتش زدم. این بشر به نظر می رسید داره کل هستیت من رو ستایش میکنه.
وقتی لوکاس برای بار دوم صداش زد بالاخره به واقعیت برگشت. سرفه کرد و سعی کرد خودش رو جمع و جور کنه.
-م متاسفم
درسته، تمام مدت بهم زل زده بود و همین باعث می شد تا کناره لبم بالا بره.  لوکاس هردومون رو بهم معرفی کرد.
-ایشون اقای پارک چانیول مدیر عامل کل گروه های ان ان جی ان و ایشون اقای بیون بکهیون ادیتور ارشد انتشارات شرق کسی که مقرر شده باهاتون مصاحبه داشته باشه و شما رو کاور مجله قرار بده.
در وهله اول برای نگه داشتن هویت مدیرعامل خوب به سرعت دستم رو جلو اوردم تا دست بدم.
-بالاخره با شما ملاقات کردم اقای بیون بکهیون باعث افتخاره که شمارو می بینم.
طوری که روی کلمه افتخار تاکید کردم باعث شد پوزخند بزنم.
-من هم همینطور اقای پارک. امیدوارم بتونم شما رو راضی کنم.
طبیعتا این جواب منطقی ای بود هرچند برای من طور دیگه ای به نظر می رسید. انگار که میگه من رو بکن! بهرحال جمله من هم از دو سمت معانی مختلفی می داد هرچند انتظار نداشتم که اون بفهمه و بهم جواب دو پهلو بده. جذاب به نظر می رسید.

  
     

Paint Me Darker Donde viven las historias. Descúbrelo ahora