part4

176 34 0
                                    

در رو هل دادم و اوری رو دیدم که پیشم اومد. داشت می درخشید.
-بکهیونیییی، تو اومدی!
-بدون شک. متاسفم، فراموش کرده بودم. می تونم بیام تو او؟ منظورم اینه، یه نگاهی به لباس هام بنداز.
-البته که می تونی، جنده دیوونه! بعد از مدت ها  همکار های خودت و خودم داریم دور هم جمع میشیم . راحت باش.
فراموش کردم که بگم من و اوری همکار بودیم هرچند بخاطر مشکلاتش با شکرت استفا داد.
مچم رو گرفت و من رو داخل کشید. بخاطر لباسی که  تنم بود حس وحشتناک بدی داشتم.
پوزخند پهنی به بقیه زدم و براشون دست تکون دادم.
قبل از اینکه کنار اوری جا بگیرم گفتم:
-هی بچه ها! خیلی خوشحالم اینجا می بینمتون. بهرحال بابت لباس هام معذرت میخوام، خیلی عجله داشتم خودم برسونم.
یکی از همکار ها گفت:
-بک، بیخیال! تو هرچی بپوشی هنوز دیوایی! مگه نه بچه ها؟
لبخند احمقانه ای بهشون زدم. بعضی هاشون از دوست های قدیمی بودن و منو میشناختن و بعضی های دیگه کارمند های جدید اوری که غریبه تر محسوب می شدن.
-بک! بیا غذا بخور. بیاید یکم خوش بگذرونیم.
اوری این رو گفت و کمی غذا از روی میز برداشت و روبروم گرفت. بعد از چند ساعت با مشروب خوردن و گیم زدن کونمون پاره کرده بودیم.
-هی! هی!چه فکری می کنی؟ نماینده و چهره انتشاراتیمون بکهیونیی و اون! با جذاب ترین مدیر عامل  گروه ان ان جی مصاحبه داشته؛ اونم خصوصی!
مارج یکی از همکار هامون این رو گفت و با حرفش خندم گرفت.
-جدی؟! دارم حسودی میکنم بک!! تو یه مصاحبه خصوصی با رهبر مولتی بیلونر های کره داشتی؟ لعنت!
اوری در حالی که دیوونه وار می خندید و چشم هاش از حدقه بیرون زده بود گفت:
-تو زندگی قبلیت قدیسه بودی؟
همینطور که یه شات دیگه بالا می دادم سر تکون دادم.  مطمئنن فردا سردرد وحشتناکی دچارم می شد ولی خوشبختانه نیاز نبود سرکار برم پس می تونستم تا دلم میخواد بنوشم.
یکی از همکار های اوری بدون هیچ خجالتی گفت:
-خب بک؟ تو اقای پارک رو دیدی؟
بهشون نگاه کردم و اره ای گفتم. هرکدومشون با لحن مختلفی جوابم رو دادن.
جدی؟ همشون ناامیدانه با اون بچه پولدار موافق بودن، چه جنده هایی. ولی نمی تونستم نا حقی کنم اون وحشتناک جذاب بود.
اوری با حالت منحرفانه بهم نگاه کرد.
-بهرحال بک، چون گفتی باهاش یه مصاحبه شخصی داشتی ممکنه قضیه یهو عوض بشه.
حالا به اینجا رسیدیم؟ من موضوع لعنتی جمع بودم؟ گند زدم.
-بیخیال اوری، ما دیگه بچه نیستیم معلومه که اخرش به سکس  لعنتی ختم میشه.

-یه سواری هیجان انگیز میشه. مطمئن باش جاهای خالی رو پر کنی بک.
یکم احساس مستی می کردم هرچند هنوز می تونستم حرف هاشون درک کنم.
-تو! کونی! من از کار حرف می زنم.  سکس کردن سرکار زیادی چیپه. بهتره بعد از کار انجامش بده.
بعد از گفتنش زدم زیر خنده.
-چه باهوش!
همشون پا به پای من زیر خنده زدن.
-ولی مشکل چیه؟ اون احتمالا استریت نیست؟ عادت داره دختر ها رو به فاک بده.
-طبق چیز هایی که شنیدم اون کلی زن توی یونان داره. برای مزه دادن به زندگیش باید غذاهای جدید رو هم امتحان کنه بجای چسبیدن به یکی.  بک یه گزینه عالیه. همه پسر ها توی دانشگاه محو وجود فاکی بکهیون و حالت بدنش هستن.
اوری این رو گفت و مستقیما به من نگاه کرد.
لعنت این ادم ها کل زندگیم سعی داشتن کاری کنن یه جنده به نظر بیام.
-بچه ها بیخیال. این روزا مردای استریت اونطور که به نظر میان نیستن. کاملا عادیه. اون چطور به نظر می رسه بک؟ می تونی توصیف کنی.
شونه ای بالا انداختم و جوابش رو دادم.
-بلند؟ یه غول پیکر به تمام معنا؟ شونه هایی زیادی پهن؟ حاله تیره و اتشین؟ جذابیت های جنسی؟ گوش های فوق بزرگ
کلمات اخرم باعث شد تا متوقف شن و چند بار پلک بزنن.
این احمق ها چی با خودشون فکر می کردن؟
فریاد کشیدم.
-کونی ها! گوش بزرگ به معنای واقعیه گوش بزرگ! نه اون کیر های کوفتی که توی ذهنتونه.
-ها ها ها، فکر کردیم منظورت اون یکی گوشه
بعد از گذشت سه ساعت، تقریبا ساعت های دوازده بچه ها تصمیم گرفت تا این تایم رو شب اعلام کنن و خداحافظی کنن.
اوری رو بغل کردم و گفتم:
-او، مرسی بابت دعوتت. خیلی خوش گذشت.
-مطمئنی که دلت نمی خواد اینجا بخوابی؟ اگر مستی نمی تونی رانندگی کنی بک.
-هنوز می تونم رانندگی کنم. حالم کاملا خوبه. تو برو داخل.
-شاید بهتر باشه من  تو رو برسونم.
-دیوونه شدی؟ تو با خودت ماشین نیاوردی
-ماشین تورو می رونم.
-هنوز احمقی. اونوقت کی می خواد تورو برگردونه خونه؟ بهتره بری داخل و استراحت کن.
به زور به داخل خونه هولش دادم و براش به نشون خداحافظی دست تکون دادم.
بدجوری نگرانم بود. خیلی راحت بهش پشت کردم و سمت ماشینم رفتم.
بعد از مدتی احساس کردم توده ای توی گلومه. دلم می خواست انگشت بزنمش تا بره پایین. لعنت به مشروبات الکلی. ماشینم کنار جاده پارک شده بود.
از کنار شالیزار رد شدم.  زیر سایه درخت ایستادم و هرچی توی معده و گلوم بود رو بالا اوردم.
با شکم خالی به مسیرم ادامه دادم. متوجه حضور کسی شدم که چندان هم دور نبود.  داشت می دوید. چشم هام  ریز کردم چون هوا زیادی تاریک بود. سرم گیج می رفت مطمئن نبودم که درست می بینم. داشت از دست مردی فرار می کرد که...
اون لعنتی تفنگ بود؟ قدمی به عقب برداشتم. نمی فهمیدم شاید بخاطر مست بودنم بود.
با شنیدن صدای بلندی چشم ها درشت شدند. تیر از تفنگ به بیرون شلیک شد و سینه مردی که می دوید رو سوراخ کرد.
به سختی نفس می کشیدم. بی حس بودم. نمی تونستم حرکت کنم.  کل بدنم از ترس شروع به لرزیدن کردن. احساس میکردم یه توده دیگه تول گلومه ولی این دفعه بخاطر مشروب نبود از ترس بود.
ترجیح دادم فرار کنم. لعنت بهت بکهیون برای زندگیت فرار کن. چرا نمی تونستی فرار کنی؛ خودت جمع و جور کن. بدنم فلج بود تا اینکه نگاه مرد تفنگ بدست متوجه ام شد.
همون مشوقم بود.  خودم رو جمع و جور کردم و  سمت ماشینم دویدم.
وقتی به مرد نگاه کردم متوجه شدم داره می دوه!
دقیقا سمت جایی که من داشتم می دویدم. لعنت!
موتورم برای زندگیم غرش کرد.
گونه هام با فرود اومدن اشک هام سرخ شدن.  نمی تونستم باور کنم. من همین الان شاهد یه قتل بودم.
وقتی ماشینم شروع به حرکت کرد از توی اینه مرد رو دیدم که پشتم ایستاده. سمت ماشینم نشونه گرفته بود. فکر می کردم الانه که شلیک بشه ولی این کار رو نکرد.
وقتی به خونه رسیدم هنوز از ترس می لرزیدم. خودم جمع و جور کردم و به چرخ های ماشین زل زدم.
بعدش باید چیکار می کردم؟ احتمالا من هدف بعدیشون برای قتل بودم. لعنت. با فکر کردن بهش سرم رو تکون دادم.  داشتم با واقعیت روبرو می شدم. چی می شد اگر اون تا اینجا من رو دنبال کرده باشه؟

پ.ن: می دونم دارم بدقولی می کنم و خیلی اپ نامنظم و دیر به دیره. دوستان درگیر اسباب کشی، کلاسای رانندگی، مسافرت های یهویی ام خلاصه این بین نهایت بتونم بخوابم. این شهریور بگذره یکم کارها اوکی بشه اپ تمام فیک ها میوفته رو غلتک...
از افتابگردون گرفته تا گردان اقاقیا و تنها تو و مرا تیره کن.     

Paint Me Darker Where stories live. Discover now