part 9

200 26 1
                                    



-بکهیون؟ چقدر دیر اومدی! چه عجب ساعت ده صبحه!
مارگ در حالی که روی صندلی چرخ دارش لم می داد تقریبا سرش فریاد زد.
-اره بکهیون، تو دیشب کجا رفتی؟ دیگه بر نگشتی. نگرانمون کردی!
اینبار جیسونگ بود که داشت سرش نق می زد.
تن نیشخندی به بک زد و گفت:
-بیخیال بچه ها، مردمون رفته بوده دنبال دوست پسر بگرده، اوکی؟ احمق نباشید.
-تیونگ دیشب بدجور مست بود و همش دنبال تو میگشت.
همون لحظه بود که بکهیون بیاد اورد تیونگ رو کلا تنها گذاشته. فاک!
به سرعت به اطراف نگاهی انداخت ولی هیچ اثری از تیونگ نبود. بدجور نگران شد.
-تیونگ امروز نیست؟
-شاید؟ دیشب داشت توی خودش می پیچید. دیشب بیشتر از حد معمول خورد در حدی که تپش قلب شدید گرفته بود. احتمالا امروز از شدت سردرد نتونسته بیاد.
بکهیون نمی تونست باور کنه دیشب رو پار ک چانیول گذرونده. بین این همه ادم حالا چرا اون کصخل؟
همه زن و مرد ها دیوونه این بودن که شبشون رو با مولتی بیلیونر کره بگذرونن ولی نه توی این موقعیت.
داشت خودش رو تحقیر می کرد.
تصور کن که زیر چانیول چه جنده ای بوده! شاید بیشترهم ناله کرده. لعنت خجالت اوره.
-زیبای خفته
با شنیدن صدا از افکارش بیرون اومد و سرش رو بالا گرفت.
توی کمپانی من هیچکس قرار نیست بخوابه. نیاز دارم تا وقتی کونتون داره پاره میشه کار کنید! فهمیدید؟
خانم جانگ قبل از اینکه ترکشون کنه بلند سرشون فریاد زد.
-لعنت بهش انگار دائم الپریوده.
-خفه شو مارگ
بکهیون با صدای ضعیفی گفت و مشغول بررسی فایل ها شد
به محضی که فهمید باید با خانم جانگ به یتیم خونه هانسا بره اه غلیظی کشید.
وحشتناک خسته بود و از سرکار رفتن پشیمون. می بایست خونه می موند و استراحت می کرد.
-اقای بیون! عجله کنید نمی تونیم برش ریبون رو از دست بدیم.
-خانم جانگ، به نظرم من فرد مناسبی برای این جایگاه نیستم. من فقط ادیتور ارش...
-خانم کیم در حال حاضر نیستند و به عنوان ادیتور ارشد تو باید بجاش من رو همراهی کنی.
این رو گفت و درب ون کمپانی رو بهم زد.
زیر لب لعنتی فرستاد و سوار شد.
تلاش می کرد هنگام رانندگی خوابش نبرده چرا که وحشتناک خستش بود. تا اینکه بالاخره روبروی ساختمون رسیدیم. به محض اینکه متوجه شد تعداد زیادی بچه در حال بازی این بیرونن لبخندی زد.
بیرون پرید و بچه ها رو صدا زد.
-هی بچه ها! اسمتون چیه؟
دستی روی سرشون کشید.
-اسمم سونگ جونه.
-سلام سونگ جون! خوش میگذره؟ چند سالته؟
در حالی که لب پایینش رو گاز می گرفت گفت:
-پنج سالمه.
بک دلش میخواست لپ هاش رو بکشه چرا که خیلی توی دل برو بود.
خانم جانگ فریاد زد.
-اقای بیون! بیاید داخل
اون جادوگر...
بلند شدم و یکبار دیگه قبل از رفتن دستی روی سرش کشیدم.
-مراقب خودت باش کوچولو، پسر خوبی باش.
به محض اینکه وارد ساختمون شدم سر و ضعم رو درست کردم.  تمام مدت من دقیقا پشت سر خانم جانگ بودم.
اومد وسط گروهی از مردم که دور میز نشسته بودن و با همه خوش و بش کرد.
واقعا اون اینجا چیکاره بود؟
چشم هاش رو چرخوند و متوجه شد که خانم جانگ در حال لاس زدن با مردی در سر میزه. نمی تونست صورتش رو ببینه چرا که سرش سمت دیگه ای چرخونده بود و از دید زدنشون تا جای ممکن خودداری می کرد.
-بیاید بشینید اقای بیون.
خانم جانگ به صندلی کنار خودش اشاره کرد.
-اوه من متاسفم. ایشون اقای بیون ادیتور ارشد کمپانی ان
به طور رسمی به همه معرفیش کرد.
***
بکهیون
تعظیمی کردم و  با لبخند گفتم:
-از دیدنتون خوشحالم. من بیون بکهیونم.
لبخندم با دیدن مرد بلند قد اشنا به سرعت محو شد.
اون عوضی اینجا چیکار میکنه!!!!
دلم میخواست فرار کنم. مخصوصا از چانیول. کسی که خیلی راخت با پاهای روی هم انداخته نشسته بود.
نگاه تو خالی ای بهم کرد. هیچ چیزی از توی چهره اش نمی خوندم.
-اقای بیون لطفا بنشینید.
یکی از اقایون سر میز بهم اشاره کرد.
به سرعت کنار خانم جانگ نشستم و هرگز جرئت دوباره نگاه کردن به چانیول رو پیدا نکردم.
درمورد فروش و چیز های مختلف صحبت می کردن. داشتم توی سرم فحش می دادم که متوجه شدم چانیول بهم زل زده.
تخمیه لعنتی! اخه کی به کسی که توی مستی به فاکش داده چنین لبخند مضخرفی می زنه.
وقتی متوجه شدم نگاهم میکنه اصلا دیگه نگاهش نکردم.
خجالت اور بود. با اینکه تقریبا ده نفر اونجا بودیم باز هم این حس خجالت اطراف من پرسه می زد.
به ارومی پاهام رو تکون دادم چرا که وحشتناک نا اروم و مضطرب بودم.
لعنت به اون اشغال. چطور می تونست بعد از اینکه کسی رو که توی عمارت به فاک داده اینقدر نرمال و طبیعی رفتار کنه؟
همینطور که به زمین نگاه می کردم لبم رو گزیدم. لعنت  باید خودم جمع و جور می کردم چون بدجور ترحم امیز به نظر می اومدم.
من که یه تینیجر کودن نیستم.
ناگهان گوشیم توی کیفم زنگ خورد. می تونستم به راحتی جواب بدم چرا که همه درگیر صحبت کردن بود و این وسط کسی متوجه من نبودم.
-هیونگ، کجایی؟
و بله سهون کسیه که پیام رو فرستاده بود.
-سرکارم چی از جونم میخوای؟
-وقتی اومدی خونه برام یکم ماست بخر
چی؟ فقط بهم پیام داده بود که برم بیرون و براش ماست بخرم؟
***
بکهیون نزدیک بود بلند سهون رو فحش بده که صدایی از پشت اون متوجه خودش کرد.
-گوشی توی جلسه؟
بکهیون متعجب سرش رو بالا اورد.
-ما تقریبا وسط یه صحبت مهمیم و شما سرتون توی گوشیه؟
بکهیون لحظه ای متوقف شد تا اینکه بالاخره گفت:
-عذرمیخوام اقای پارک ولی این کار من نیست و چیزی ازش سر در نمیارم برای همین به راحتی سرم گرم چیزای دیگه میشه.
بکهیون کاملا با اعتماد به نفس و راحت به نظر می رسید.
-این کار شما نیست؟ اقای بیون پس چی شما رو اینجا کشونده؟




Вы достигли последнюю опубликованную часть.

⏰ Недавно обновлено: Nov 24, 2023 ⏰

Добавте эту историю в библиотеку и получите уведомление, когда следующия часть будет доступна!

Paint Me Darker Место, где живут истории. Откройте их для себя