part 5

202 35 3
                                    


وقتی به خونه رسیدم هنوز از ترس می لرزیدم. خودم جمع و جور کردم و به چرخ های ماشین زل زدم.

بعدش باید چیکار می کردم؟ احتمالا من هدف بعدیشون برای قتل بودم. لعنت. با فکر کردن بهش سرم رو تکون دادم.  داشتم با واقعیت روبرو می شدم. چی می شد اگر اون تا اینجا من رو دنبال کرده باشه؟

به سرعت ماشین رو پارک کردم و وارد خونه شدم.  وقتی در رو باز کردم، سهون رو دیدم که روی کاناپه نشسته و پاش روی پاش انداخته. سعی کردم عادی رفتار کنم.

-چ...چرا تو هنوز بیداری؟

سهون نگاهش رو از میز به من داد. از جا بلند شد و ابرویی بالا انداخت.

-ساعت دوازده هست و تو تازه اومدی خونه؟ داشتی چیکار میکردی؟

نگاهش روی من فیکس کرد.

-بیرون بک، خیلی خطرناکه.

چه مشکلی با این پسر وجود داشت؟ جوری رفتار میکرد انگار اون بزرگتره.

-یادت نره، من هنوز برادر بزرگترتم.

-چی شده؟ چرا  انگشت هات رو جوری بهم گره می زنی انگار اتفاق بدی افتاده؟

نمی تونستم بفهمم چرا برادر کوچیکترم داره مثل یه عوضی رفتار میکنه. حالا که سهون داشت به چیزی اشاره میکرد که واقعا اتفاق افتاده بود می تونستم دوباره ترس رو توی خودم احساس کنم.

-ه... هیچی. من میرم طبقه بالا، خستمه. تازه از وقت خواب توهم گذشته!

سهون به ارومی پرسید:

-لطفا بهم بگو چه اتفاق کوفتی ای افتاده؟

داشت سعی میکرد عصبانیتش رو کنترل کنه.

-تولد اوری بود؛ چی دیگه میخواستی باشه؟

این گفتم تا بهش بفهمونم انتظار چه جوابی رو داشته؟

سهون به سادگی اهی کشید و لبخند زد.

-باشه، ولی دفعه دیگه به خودت زحمت بده سر وقت برگردی یا حداقل بهمون قبل از رفتن خبر بدی

این رو گفت و به طبقه بالا رفت.

شوکه شدم. تا حالا این وجهه از سهون رو ندیده بودم. مطمئن بودم گفتن قضیه به مامان یا سهون همه رو می ترسونه و اوضاع رو بهم ریخته میکنه.

پس تا مدتی بهتر بود قضیه رو پیش خودم نگه دارم و جوری رفتار کنم انگار اتفاقی نیوفتاده.

***

به محض نشستنش روبروی میز متوجه شدم که اقای هان میگه:

-لویی، عصر بخیره. خیلی خوشحالم که همراه تو به کار برگشتم.

بعد از مدت طولانی ای زندگی در یونان بالاخره روی صندلیم نشستم.  دلم برای مخفیگاه زیرزمینیم تنگ شد بود چرا که از چهار دیواری اتاق کارم خسته شده بودم.

Paint Me Darker Where stories live. Discover now