(توجه به ستاره کوچولو +کاور)...
□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□
...
(فلش بک...۱۵ سال قبل*)
Tae pv
با صدای تق تق چیزی از خواب بیدار شد...
اروم چشم هاش و باز کرد و رو تختش غلطید...
نگاهش تار بود و مجبور بود چند بار پلک بزنه تا بتونه درست اطرافش و ببینه...مثل همیشه بعد مدرسه به خونه برگشته بود و سریع خوابش برده بود...
دوباره صدای سر و صدایی از پایین اومد...رو تخت نشست و چشماش و مالید..
مادرش و میخواست...
با صدای گرفته ای که اثر خواب بود مادرش و صدا زد...-ماماننننن.
اما صدایی نیومد...یا شاید صدای تهیونگ به مادرش نرسیده بود...
اخه سر و صدای تو سالن خونشون خیلی زیاد بود.پاهاش و دراز کرد و از تخت اویزونش کرد...
دستش و با تشک تخت گرفت و رو زمین ایستاد...
هنوز خوابش میومد اما گشنشم بود...بعد مدرسه خوابش برده بود پس نتونسته بود به ناهار برسه.
مادرش همیشه بیدارش میکرد...
اما حالا متعجب بود که تا الان خوابیده بوده و برای ناهار صدا زده نشده.لباش و اویزون کرد و از اتاقش خارج شد.
-ماماننننن؟
هرچی بیشتر جلو میرفت سر و صدا بیشتر میشد.
پدرش همیشه این موقع روز خدمتکارارو مرخص میکرد.اگه فقط خودش و مادرش تو خونن پس این صدای چیه؟
از پله ها پایین رفت و اروم اروم با قدم های کوچیکش سمت سالن پذیرایی میرفت...
حالا صداهارو واضح میشنید...
صدای ضربه زدن بود...
ضربه زدن به یه جسم...
و پشت بندش صدای ناله های از درد مادرش که پیچیده بود.اب دهنش و قورت داد و دستای کوچیکش و مشت کرد.
بازم اتفاق افتاده بود؟
بازم پدرش خونه بود و ...داشت مادرش و اذیت میکرد؟اروم رو زمین نشست و چهار زانو سمت پشت دیوار حرکت کرد...
صدای ناله های مادرش مثل خورده شیشه ای بود که داخل قلب و روح و روانش نفوذ میکرد...به پشت دیوار که رسید رو زانوهاش نشست و سرش و اروم جلو برد...
میترسید از چیزی که قراره ببینه...چشم های پاک و معصومش برای اولین بار...
چیزی رو دیدن که قابل درک تو مغز پاک تهیونگ نبود...
چیزی رو دیدن که توان تجزیه و تحلیلش و نداشت...اون پسر فقط و فقط...۸ یا ۹ سالش بود...
دستش و جلوی دهنش گرفت تا صدایی ازش خارج نشه...
چشم هاش پر از اشک شده بود...این مادرش بود؟...
مادری که وسط سالن پزیرایی به مبل بسته شده و زیر پدرش ناله های از دردش و رها میکنه؟
YOU ARE READING
My Sin
RomanceVkook [completed] -من از ماشینت سواری گرفتم کیم... -میتونستی با صاحبش انجام بدی جعون... ... -ازت خواستم بمونی... -اره ازم خواستی... اما قرار نیس خواسته هاتو براورده کنم... ... دو نفر... از دو خانواده ی متفاوت... پشت نقاب سادگیشون یه شیطان پرورش داد...