🍂《part 24》

7.3K 723 198
                                    

(ستاره+کاور)

...

□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□

...

چشم هاش ارامش داشت...
یا وجودش غرق ارامشش میکرد؟
چرا وجودش اینقدر اروم بود...

تنش صبح و هیچکدوم حس نمیکردن...هیچکدوم اصلا یادشون نبود خارج از این ماشین چه اتفاقاتی براشون افتاده یا قراره بیفته.

خیره تو چشم های همدیگه...
خیره ی دو تیله ی شفاف ...براق...و خمار...
سکوت ارامش بخش...
چقدر دنیا اروم بود...

مگه نه؟

حرکت اروم دستش...و حس لمس شدنِ دستای خودش توسط همون دست...
چقدر شیرین بود...

نگاهش و از دستاشون جدا و به همون یه جفت تیله ی زمردی دوخت...
حس میکرد...
انگشت شصتی که پشت دستش کشیده میشه...
اروم و لطیف...

چقدر حس نوازشش با بقیه فرق داشت...
چقدر عمیق و لذت بخش بود...
این جونگکوک بود که فقط اینو حس میکرد یا تهیونگم حسش میکرد؟

حسِ بلندی...وقتی رو بلند ترین نقطه ایستادی و به پایین نگاه میکنی...و باد خنکی صورتت و نوازش میکنه...
درست حسش شبیه به همین بود...
خالص و لذت بخش...

خنکی نسیم روی تار موهات...
بال زدن پروانه ها کنار قلبت...
ارامش...
پس این بود...ارامشی که گاهی از زبون دیگران میشنید...

عشقی که گاهی از زبون اطرافیان میشنید و این خودش بود که گاهی به تمسخر میگرفت...
و حالا اون اینجا بود...
کنار پسری که یه روز ازش تنفر داشت و حالا‌...
عاشقانه نگاهش میکرد.

دست گرم تهیونگ و گرفت و اروم روی گونش گذاشت‌...
انگشتای سرکشش راهشونو از گونه تا خط فک و گوش ادامه دادن...هنوز ادامه داشت...سر انگشتاش اروم به پشت گردنش راه باز کردن...درست بین تار موهاش...خزید.

و این لرزیدن تمام تنش بود...

وقتی سرش جلو اومد و اروم لباش و رو لبای کوک گذاشت...
اینبار اروم بود...
حسش میکرد...
لمس لب هاشون...نشستن و چفت شدن لب هاشون به هم دیگه.

حس زبونی که بلافاصله وارد دهنش شد...
بزاقی که مال پسر بزرگ تر بود و اون با لذت مزه میکرد...

چقدر حسش فرق داشت...
چقدر قشنگ و خالص بود...
چقدر روح نواز و دلنشین بود...

نشستن دست تهیونگ و روی پهلوش حس کرد...
سرش و کج کرد...دهنش و باز و با تمام وجودش بوسه ی عمیقی رو روی لب های بالا و پایین همدیگه گذاشتن.

حتی صدای اروم بوسشون هم تو این سکوت لذت بخش بود‌...
خودش و جلو تر کشید...دستش و دور گردن تهیونگ حلقه کرد و بازم سرش و کج کرد و بوسید...

نفهمید کِی کشیده شد و کِی روی پاهای تهیونگ نشست...
اما با عقب بردن صندلیش به قدری جا بود که بتونن به راحتی هرکاری خواستن و انجام بدن.

My SinWhere stories live. Discover now