🍂《part 18》

9.8K 1K 501
                                    

(ستاره+کاور)

...

□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□

...

وارد عمارت شدن...

دست سوهو دور کمر لیا حلقه بود و کمکمش میکرد تا راحت بتونه راه بره...
و تهیونگم کیف و وسایل مادرش و به دست داشت...جونگکوک هم گوشی و سوییچ تهیونگ همراهش بود و اخرین نفر وارد عمارت شد و در و بست...

خانوم هان بدو بدو اومد تو سالن و با دیدن سوهو و لیا نگران دویید سمتشون و تعظیم کرد.
-خدای من...خانوم حالتون خوبه؟ بهترین؟

لیا لبخند ضعیفی زد و دست سوهو رو محکم تر گرفت: خوبم خانوم هان.
-چیزی لازم ندارین؟...میخواین کمکتون کنم؟

سوهو: ممنون خودم میبرمش تو اتاق...خانوم هان میخوام چیز مقوی درست کنی واسه ی همسرم...و وسایلش و از تهیونگ بگیر و ببر تو اتاق.
هان سرش و تکون داد: چشم رعیس...امر دیگه؟
-دیگه چیزی نیست...راستی امیلیا کجاست؟
-جک اونو برده مهد کودک...برای ناهار برمیگرده رعیس.
سوهو: خوبه ممنون...میتونی بری.

خانوم هان وسایل و از تهیونگ گرفت و زود تر رفت طرف اتاقشون تا اونارو بزاره اونجا.

لیا برگشت و به تهیونگ و جونگکوک نگاه کرد: پسرا...نمیخوام بخاطر من تو خونه بمونین...برین اگه کاری دارین انجامش بدین...ببخشین که مجبور شدین بخاطر من بیاین بیمارستان.

تهیونگ: این چه حرفیه مامان...من‌پسرتم باید همیشه کنارت باشم... بعدم کاری نداریم خیالت راحت...امروز خونه ایم.

لیا بخاطر حرف تهیونگ و جمع بستن خودش و جونگکوک یکم تعجب کرد...
اما چیزی نگفت و لبخندی زد: باشه.

سوهو: ما میریم تو اتاق...واسه ی ناهار بیاین پایین.
جونگکوک: باشه بابا.

اون‌ دو اروم ازشون دور میشدن...
با ناپدید شدن لیا و سوهو از دیدشون جونگکوک کلافه نفسی گرفت و دستش و داخل موهاش سر داد...

برگشت و به تهیونگ نگاه کرد که دید نگاهش میخِ خودشه...
ابروشو بالا داد: چیه؟

تهیونگ دوقدم بهش نزدیک شد و تو فاصله ی کمی ازش ایستاد...
تو نگاهش بی حسی همراه با برق عجیبی بود...

به هم‌نگاه میکردن تا اینکه تهیونگ زمزمه کرد: بعد انجام کارات بیا تو اتاقم کوک.

جونگکوک تعجب کرد...چرا اخلاق تهیونگ یهو اینجوری شد؟
سرش و تکون داد و قبول کرد.

تهیونگ با یه نگاه دیگه رو لب هاش...ازش دور شد و وارد پله ها شد و تا بالا با سرعت زیاد پله هارو طی کرد.

جونگکوک قبل رفتن تو اتاقش رفت تو اشپزخونه و لیوان ابی برای خودش ریخت و اونو سر کشید...
بخاطر لذتش هیسی کشید و لیوان و تو سینگ گذاشت و با خروجش از اشپزخونه از پله ها بالا رفت...

My SinWhere stories live. Discover now