سهون به آسمون نگاه میکرد، قطرهی اشکی از چشمش ریخت، روی گونه هاش لغزید و به سمت زمین رفت.
اونجا، در فاصلهای دور از شمال، یک ستارهی خاص حتی بیشتر از ستاره های اطرافش میدرخشید. نسبتاً تنها به نظر میرسید، اما با این وجود زیبا.
سهون میدونست.
...
دو هفته پیش، توی سئول برف بسیار بسیار شدیدی شروع به باریدن کرد. زمین پوشیده از یخ های مات و سفید شده بود و گاهی اوقات بخاطر پرتوهای نور خورشید میدرخشید.
سهون با قدمهای آهسته از خونهاش به سمت دبیرستان رفت، درست چند بلوک از آپارتمان اجارهایاش دور شده بود. دستهاش نیمه یخ زده بودن، شالگردن زرد رنگ رو محکم دور گردنش پیچیده بود تا از اون درمقابل سرما محافظت کنه و مارک های عاشقانه حاصل از اتفاق دیروز رو بپوشونه.
دیشب از زمانی که نیمه مست بود چیز زیادی به یاد نداشت، اما نگاه گذرا و لمس همکلاسیش، کیم جونگین، رو به خاطر آورد که به آرومی آثاری روی بدنش به جا میذاشت. اون به جونگین علاقمند نبود، به هرحال اون اتفاق فقط یک وان نایت بود و پوشیده شده بود از هوس. یه اتفاق برای پرت کردن حواسش از فشار مدرسه.
سهون با پوزخند شریک وان نایتش و یه فرد غیرعادی که روی صندلیش نشسته بود مورد استقبال کلاس قرار گرفت. ابرویی بالا انداخت.
نمیدونست اون فرد کیه اما چشم سهون رو گرفت. شونههای پهنش از روبرو باریک شده بود، ژست و صورتش هوشیاریش رو نشون میداد، انگشتهاش روی میز چوبی ضربه میزدن، این نشونهای از جدی بودن بود. همچنین از پنجره به بیرون نگاه میکرد، احتمالا برای طفره رفتن از تماس چشمی با کسی.
"ببخشید اما اینجا تا همیشه صندلی من بوده." سهون به سمت گوش اون شخص خم شد و زمزمه کرد و باعث شد کمی بپره.چشمهاشون به هم رسید و دنیا متوقف شد.
اسم اون شخص بیون بکهیون بود، سهون برچسب اسمی رو که روی یونیفرمش زده بود خوند، پوست صورتش سفید رنگپریده بود، لبهاش فوقالعاده نرم و صورتی به نظر میرسید، چشمهاش زیباترین رنگها رو داشتن، سهون معتقد بود اونها ترکیبی از چند رنگ بودن. از رنگ سبز،
از رنگ آبی،
از... نقرهای؟
اگه سهون به اندازه کافی طولانی نگاهش میکرد، مطمئن میشد اونها برق میزنن. اون زیبایی فقط بخاطر درخشیدنش نبود، بلکه مثل ستارههایی بود که توی درخشش شب، برق میزدن.
بیون بکهیون به سرعت با یک دست چشمهاش رو پوشوند و صورتش رو به سمت زمین پایین انداخت و ناگهان از جاش بلند شد.
"متاسفم، متاسفم" بکهیون گفت و درحالیکه انگار میدونست سهون داره به چی فکر میکنه ازش دور شد. گونه هاش صورتی شد.
قلب سهون به تپش افتاد.
YOU ARE READING
SIRIUS
Fanfictionپاهای بکهیون از اضطراب میلرزید، برای سهونی که پشت سرش بود قابل مشاهده بود. دست های بکهیون هم نمیتونستن بی حرکت بمونن. با مدادهای دور و برش بازی میکرد، اون ها رو دور خودشون میچرخوند و گهگاهی پرتشون میکرد. یک چیزی اذیتش میکرد اما سهون نمیدونست چیه. "خ...