قبل از کلاس توی حیاط زیر آفتاب نشسته بودن، سهون سرش رو توی بغل بکهیون که به درختی تکیه داده بود گذاشت. موهای سهون رو دور انگشتهاش پیچید و به آرومی با اونها بازی میکرد.
"احمقانه ست که دو هفته پیش تو رو دیدم و الان اینجاییم." سهون دست بکهیون رو از روی موهاش برداشت و با انگشتهای خودش اون رو بست و سریع روی اون رو بوسید.
درست قبل از اینکه صدای زنگ به صدا دربیاد، بکهیون چشم چپش رو بوسید، این بار باید به کلاس های درسی جدا میرفتن. بکهیون به کلاسی ریاضیات و سهون به کلاس تربیت بدنی.
"باید برم." سهون از جاش بلند شد و دست بکهیون رو کشید تا اون هم بایسته. قبل از رفتن بوسه ای روی پیشونی بکهیون زد.
"مواظب خودت باش" در گوش بکهیون زمزمه کرد، گونهاش به رنگ قرمز روشن دراومد.
سهون حاضر بود قسم بخوره که چشم دوست پسرش برق میزنه، اما جرأت نداشت یه بار دیگه بهش اشاره کنه، پس سرش رو تکون داد. کوله پشتیاش رو گرفت و به داخل ساختمون رفت.
بکهیون به سهون چشم دوخت، قدم ها و حرکاتش رو به خاطر آورد، اینکه چطور با شونههای باز راه میره و موهاش چقدر موقع دویدن میپره. پاهاش چقدر بلنده و قدمهای بزرگی که برمیداره تا سریعتر به جایی برسه.
بکهیون عاشق این پسر شده بود، باید اعتراف میکرد. حتی کوچیکترین چیزها، حتی بزرگترین ناامنی ها، همه چیز. اون همهی سهون رو دوست داشت.
و آرزو کرد که سهون هم تمام اون رو دوست داشته باشه.
بکهیون وارد راهرو شد، جایی که هنوز میتونست سهون رو ببینه که به سمت باشگاه میره. از اونجایی که کلاسش ده دقیقه بعد از سهون شروع میشد بکهیون هم پشت سرش دوید.
سرعتش تند بود، اما انقدر بیصدا که سهون متوجه نشد.
لبخندش پهن بود، بکهیون از قبل به این فکر بود که سهون رو بغل کنه. تندتر راه رفت.
و سریعتر.
و سریعتر.
به زمین نگاه کرد و جلوی لبهاش رو از خنده گرفت و دوباره به بالا نگاه کرد.
اما قدمهاش کند شد.
آروم تر.
آروم تر.
متوقف شد.
چشمهاش پر از درد شد، صورتش داغ و قرمز شد، سینهاش رو فشرد و لب پایینش رو گاز گرفت.
اونجا، یک متر دورتر، درحالیکه یک اینچ از هم فاصله داشتن، اوه سهون و کیم جونگین.
سهون دستهاش رو دور جونگین حلقه کرده بود.
و جونگین لبهاش رو به سمت لبهای سهون دراز کرد.
سهون کنار نکشید.
YOU ARE READING
SIRIUS
Fanfictionپاهای بکهیون از اضطراب میلرزید، برای سهونی که پشت سرش بود قابل مشاهده بود. دست های بکهیون هم نمیتونستن بی حرکت بمونن. با مدادهای دور و برش بازی میکرد، اون ها رو دور خودشون میچرخوند و گهگاهی پرتشون میکرد. یک چیزی اذیتش میکرد اما سهون نمیدونست چیه. "خ...