Day 2.

233 28 8
                                    

چهل و هشت ساعت از وقتی که ترکم کردی میگذره.
و من تو این مدت زمان حتی یک ساعت هم نخوابیدم!

اولش اینطور بودم که خوب شد الان دیگه جام راحته، چون دیگه کسی جز خودم روی اون تخت دو نفره نمیخوابید و فضای بیشتری رو برای خودم داشتم اما بعدش تنهایی مثل بختک افتاد به جونم!

عادت نداشتم به تنهایی خوابیدن، دوست داشتم دوباره گرمای تنت رو کنارم حس کنم. باورم‌ نمیشد خاطراتم شده بودن آرزوهای محال...

چرا تحمل نبودنت انقدر سخته؟چرا نمیتونم برگردونمت؟چرا نمیتونم ازت متنفر بشم؟

کلی چرا توی ذهنم داشتم ولی به جوابی نمیرسیدم.
نگاهم رو از شعله های رقصان شومینه گرفتم و به عکس توی دستم که از آلبوم‌ در آورده بودمش خیره شدم.

اشکهام بی اختیار میریختن. خیلی سعی کردم تا جلوی خودم رو بگیرم اما با اینکار بیشتر حس خفگی بهم دست میداد.

عکس رو مچاله کردم، درست مثل تو که قلبم رو‌ مچاله کردی و انداختی توی آتیش منم عکس تو رو پرت کردم توی‌ شعله های لرزون شومینه.
حالا دیگه آلبوم ، خالی از عکس شده بود.

عشقی که به تو داشتم به همراه تمام عکس ها و خاطراتمون سوخت و خاکستر شد.

قدم اول رو برای بیرون کردنت از قلبم برداشتم.
کمی هم که شده احساس سبکی میکردم.انگار که یه بار سنگین از دوشم برداشته باشن.

نفس حبس شدم رو با آه بیرون دادم و از جام بلند شدم.
ساعت هفت صبح بود. این رو با زنگ خوردن آلارم گوشیم فهمیدم.

تو همیشه قبل از من میرفتی سرکار و اما قبل رفتنت صبحانه رو آماده میکردی. شاید الان دیگه دوستم نداشته باشی اما اونموقع حتی اگه تظاهر هم باشه بهم اهمیت میدادی.

گوشی رو از روی میز برداشته آلارمش رو خاموش کردم. زانوی غم بغل کردن بسه الان وقت سرکار رفتنه!

درسته که توی دانشگاه رشته ام حقوق بود اما الان به عنوان یک حسابدار توی شرکتی کوچیک کار میکنم.
گرچه از بچگی‌ به هنر علاقه زیادی داشتم و حتی کلاس باله میرفتم اما همه آرزوهام بعد آسیب پام هیچ و‌ پوچ شدن!

کسی که باعث شد به حقوق علاقه مند بشم قاضی کیم بود.به نظرم شغل خفنی داشت اینکه میتونست مثل خدا قضاوت بکنه برام جالب بود. دوست داشتم مثل اون یه قاضی بشم حتی یه مدت هم به عنوان دستیار پیشش کار کردم اما خب قضیه جور دیگه ای پیش رفت.وقتی فهمیدم اون خودش یک متجاوز بوده و چه جرم هایی که مرتکب نشده پشیمون شدم.

حالا پسر همون قاضی اومد و گند زد به زندگیم که بعد رفتنش من رو‌ داغون کرد.

کمی قهوه تازه دم خوردم و‌ با فکری که درگیر خاطرات قدیمی شده بود به سمت اتاقم رفتم.

من نفهمیده بودم ولی درست همون موقع به گوشیم که روی میز مونده بود یه پیام جدید ازش اومده بود.
-شب میام وسیله هامو‌ جمع میکنم بهتره خونه نباشی. *نامجون*

...
منتظر ووت و‌ نظراتون هستم❤️

365Days || yoonminWhere stories live. Discover now