Day 25.

138 35 47
                                    

بیست و پنج روز از وقتی که ترکم کردی میگذره.بالاخره..روز موعود و همینطور روز مرگ من رسید.
*روز عروسی تو!*
دیدن لباس دامادی تن تو من رو از خیال خام با تو بودن بیرون کرد.
از اینکه دوستت داشتم پشیمون نیستم ولی از اینکه بهت اجازه دادم با قلبم بازی کنی پشیمونم!

من کسی نبودم که به راحتی دلباخته کسی بشم و تو اولین آدمی بودی که دلم رو بهش باختم..

با شنیدن صدای تشویق از عالم هپروت پریدم به واقعیت.
عروس که دختر زیبایی بود بعد اینکه به کمک پدرش خودش رو به نامجون رسوند دستش رو دور بازوش حلقه کرد و بلافاصله شروع به قدم زدن روی اون سکو کردن..

در عین حال به مهمون ها با سر سلام میدادن.وقتی نامجون سر چرخوند و نگاهش رو به سمتی که من ایستاده بودم دوخت برای چند ثانیه چشم تو چشم شدیم.

اما اون سریع سر چرخوند و باعث شد رشته ی نگاهمون قطع بشه. دیگه طاقت دیدن این صحنه رو نداشتم.
حتی دست هم نمیزدم چرا باید مثل بقیه براشون ابراز خوشحالی کنم در حالی که اصلا خوشحال نیستم؟

همین که نامجون و زنش کمی جلوتر رفتن و از محور دید من خارج شدن چشمم خورد به مردی که طرف دیگه سکو درست رو به روی من سر یکی از میز ها نشسته بود. داشت دست میزد اما به جای اینکه به عروس داماد نگاه کنه چشمش روی من بود.

به خاطر فضای نسبتا تاریک اون سالن خیلی خوب نتونستم چهره اش رو ببینم.. حتما یکی از فک و فامیل های عروسه دیگه اصلا به من چه؟

نگاهم رو ازش گرفتم و به سمت خروجی حرکت کردم.بغض توی گلوم رو به انفجار بود و من به سختی جلوی ترکیدنش رو گرفته بودم.

اما همین که از سالن تالار خارج شدم اشک از چشمام جاری شد..دستم رو گرفتم جلوی صورتم.
غمی که توی دلم نشسته بود باعث بالا رفتن ضربان قلبم شده بود به قدری که حتی نفس کشیدن رو هم برام سخت کرده بود.

در حالی که سعی میکردم با نفس های عمیق جلوی شدید شدن گریه ام رو بگیرم..با پشت دست اشک های روی صورتم رو پاک کردم.

خم شدم و دستهام رو به زانوهام تکیه دادم. درست همون لحظه بود که گرمای دستی رو روی کمرم حس کردم و خیلی طول نکشید تا اینکه صدایی توی گوشم پیچید «حالت خوبه؟»

لب برچیدم و بعد یک نفس عمیق صاف ایستادم. وقتی سرچرخوندم به سمت اون شخص با یک مرد آشنایی چشم تو چشم شدم.
شوکه قدمی به عقب برداشتم «مین یونگی شی؟»

اون بدون توجه به اینکه اسمش رو به زبون آوردم از دستم گرفت «بیا بریم..نیازی نیست تا آخر مراسم اینجا باشی!» به دنبال این حرف جلوی چشم های متعجبم من رو دنبال خودش کشوند.

برای چند لحظه هم که شده همه چیز رو فراموش کردم و به نیم رخ جدی یونگی خیره شدم «تو چرا اینجایی؟نامجون رو میشناسی؟»

365Days || yoonminWhere stories live. Discover now