Day 7.

134 26 7
                                    

هفت روز از وقتی که ترکم کردی میگذره. چرا هر وقت که میخوام فراموشت کنم یهویی سر و کله ات پیدا میشه؟

وقتی که دیروز بهم زنگ زدی و ازم خواستی بیام پایین فهمیدم که چقدر دلم میخواست دوباره ببینمت.

اما ای کاش پام میشکست و اونطوری بدو بدو خودم رو بهت نمیرسوندم.
فکر نمیکردم تو این مدت کم با یک نفر دیگه وارد رابطه بشی هنوز یک هفته کامل نشده و تو تونستی به همین راحتی من رو کنار بذاری؟

وقتی اون دختر رو توی ماشینت دیدم قلبم هزار تیکه شد.
البته میدونستم آخرش اینجوری میشه چون تو از همون اول هم گفته بودی که وابسته ات نشم و خیلی امیدوار این رابطه نباشم.

اما خب شش سال مدت زمان کمی نیست برای من فراموش کردنت انقدرا هم راحت نیست!
ولی مثل اینکه این رابطه برای تو هیچ معنی نداشته که تونستی انقدر زود ازش بگذری.
و من باید خودم رو برای بدترین چیزها آماده کنم!

در حالی که از پنجره نگاهم به بیرون بود ، کمی دیگه از قهوه ام نوشیدم.
بعد از مدت ها اومده بودم کافه ای که همیشه تو راه برگشت از سرکار بهش سرمیزدم. این اواخر چون حوصله آنچنانی نداشتم مستقیم از شرکت برمیگشتم خونه.

اما امروز تصمیم گرفته بودم بدون فکر کردن به چیزی بیام کافه و کنار پنجره بشینم.هوا بارونی بود و من با دیدن زوج هایی که با خوشحالی زیر یک چتر قدم میزدن دلم میگرفت.

یاد روزهای بارونی افتادم که با یک چتر جلوی در شرکت منتظرم میموندی..
همینطور که غرق در اقیانوسی از خاطرات بودم چشمم خورد به گل فروشی رو به روی کافه.
چرا تا به حال ندیده بودمش؟فکر کنم تازه باز شده!

نمیدونم اون مردی که زیر سایبون گل فروشی وایستاده و‌ در حال سیگار کشیدن صاحبش بود یا نه؟

توی همین فکر ها بودم که برای لحظه ای چشم تو چشم شدیم اما با رد شدن اتوبوسی از خیابون رشته بین نگاهمون‌ قطع شد.

تازه داشت یادم میرفت که بی اختیار دوباره یاد اون دسته گل ها افتادم!

استکان خالی از قهوه رو گذاشتم روی میز و از جام بلند شدم.درسته که بارون هنوز بند نیومده بود و من با خودم چتر نداشتم ولی حس کردم نمیتونم بیشتر از این اینجا بمونم!

وقتی از کافه اومدم بیرون دوباره چشمم خورد به اون گل فروشی اما پسری که چند دقیقه پیش دیدمش اونجا نبود.

دست کردم تو جیب کتم و در حالی که نگاهم به آسمون بود قدمی برداشتم.
اما قبل از اینکه بتونم قدم بعدی رو‌ بردارم یه نفر از پشت کتم رو کشید. با تعجب از حرکت ایستاده سرچرخوندم که با یک پسر بچه رو به رو شدم.

یک شاخه گل ارکیده آبی رنگ به سمتم دراز کرد «تو هم مثل این گل خیلی خاصی!»

«چی؟» بی اختیار لبهام به خنده باز شدن. گل رو ازش گرفتم. اون پسر بچه تر از این حرفها بود که بخواد به تنهایی دست به چنین کاری بزنه مطمئنا یه نفر ازش خواسته بود که این گل رو بهم بده.

«کی این رو-» اما وقتی نگاهم رو از گل گرفتم و سرم رو بلند کردم با جای خالی اون بچه رو به رو شدم.
با دو از اونجا دور شده بود!

سرم رو چرخوندم و‌ به گل فروشی که اون طرف خیابون بود نگاه کردم. دوباره با اون مرد چشم تو چشم شدم یه حسی بهم میگفت که کار اون بوده چون وقتی دید دارم نگاهش میکنم سریع برگشت داخل مغازه اش...

آخه اون چرا باید چنین کاری میکرد؟
...

اینم از پارت جدید شرمنده دیروز نتونستم آپ کنم🥲 امیدوارم از خوندنش لذت ببرید ووت و نظر یادتون نره❤️❤️

365Days || yoonminWhere stories live. Discover now