Day 3.

175 30 6
                                    

هفتاد و دو ساعت از وقتی که ترکم کردی میگذره.
اگه دیشب انقدر یهویی و سر زده نمیومدی شاید الان حالم بهتر بود!

وقتی پیامت رو‌ دیدم که خیلی دیر شده باشه.. تو میدونستی من پیامک هام رو دیر به دیر چک میکنم اما با این حال بازم نخواستی زنگ بزنی و بهم خبر‌بدی..
برای همین دیشب واقعا شوکه شدم.

به حلقه ی توی دستم که تو بهم پس دادی خیره شدم.چقدر خرافاتی بودم که فکر‌ میکردم این حلقه میتونه مثل یه حصار محکم از عشق بینمون حفاظت کنه.

حلقه ی خودم رو هم درآوردم و گذاشتم روی میز که چشمم خورد به قرص و ویتامین های روش.

-تو خیلی سریع مریض میشی روزی یدونه از این ویتامین ها بخور باشه؟
دیشب درست قبل رفتنت  این حرف رو بهم زدی. چرا وقتی ترکم کردی و‌ دیگه علاقه ای بهم نداری باید سلامتی من برات مهم باشه؟ اگه حقیقت رو‌ نمیدونستم ممکن بود خیالاتی بشم و کل شب رو بهش فکر کنم.
گرچه تو شب و‌ روز توی افکار من شناوری!

با شنیدن صدای زنگ در به خودم اومدم. از آنجایی که چند ساعت پیش به دوستم زنگ زده بودم،میدونستم کسی جز تهیونگ نمیتونه باشه!

از جام بلند شدم و خودم رو به در رسوندم.
باز کردن در همانا نمایان شدن تهیونگ با یک دسته گل همانا!
«اینا دیگه چی ان؟»

تهیونگ خم شد و از پشت اون دسته گل بزرگ بهم خیره شد «از پستچی گرفتم فکر کنم برای تو باشه!»
در حالی که میومد داخل ، دسته گل رو به سمتم دراز کرد.

فکر نکنم از طرف نامجون باشه! شایدم اشتباهی فرستادن؟
«مطمئنی برای منه؟»

تهیونگ شونه ای بالا انداخت «نمیدونم پستچی رو دم در آپارتمان دیدم مثل اینکه توی آدرس شماره واحد نوشته نشده بود حتی اسم طرف رو‌ هم نمیدونست منم الکی گفتم برا منه ازش گرفتم..»
تعجب نکردم چون بار اولی نبود که چنین کاری میکرد از دست این پسر!
«خب الان من اینو چیکارش کنم؟»

تهیونگ که داشت به سمت آشپزخونه میرفت در عین حال جوابم رو داد «نگهش دار میدونم گل دوست داری!»

سری برای خودم تکون دادم،من گل دوست نداشتم!
فقط چون تنها هدیه ای که تو بهم میدادی گل بود مجبور بودم دوستش داشته باشم!

همیشه میگفتی گل ها تو رو یاد من میندازن و برای همین عاشق گل بودی.
اما حالا که میدونم دوستم نداری حس خوبی نسبت به این گل ها ندارم.
توی همین فکر ها بودم که چشمم خورد به پاکت کوچیک میان گل ها..
برداشتمش. شبیه یک نامه بود!

پاکت رو باز کردم و از داخل یک کاغذ تا شده پیدا کردم.

همین که تاش رو باز‌ کردم چشمم خورد به نوشته ی‌ روش «بهم قول بده وقتی که این گل ها پژمرده شدن فراموشش کنی!»
بعد خوندن این جمله حس عجیبی بهم دست داد!
درسته که این متعلق به من نبود اما انگار فرستنده اش داشت خطاب به من حرف میزد!

با وجود بغض گره خورده توی گلوم ناخودآگاه لبخندی روی لبهام جا خشک کرد.
شایدم این یه نشونه از آینده اس! آینده ای که تویی درش وجود نداشته باشه.. آینده ای که تو درش،چیزی جز یک خاطره ی خاک خورده و‌فراموش شده نباشی...
نفس عمیقی کشیدم.

برخلاف لحظه اولی که دسته گل رو گرفتم دستم و میخواستم بندازمش دور حالا تصمیم گرفتم که نگهش دارم تا وقتی که پژمرده بشه و‌ من تو رو فراموش کنم!
آقا یا خانم ناشناس من به قولم عمل میکنم!
**
خب نارنگیای من🍊✨از آنجایی که تعداد پارت های این فیک خیلی زیادن سه روز در هفته یکشنبه دوشنبه و جمعه ها آپ میشه امیدوارم که از خوندنش لذت ببرید❤️ ووت و نظر یادتون نره بوس🌝🫶🏻

365Days || yoonminWhere stories live. Discover now