part 3

331 95 19
                                    

_ یعنی باکرگیم رو به یه گوریل سفید بدون پشم، باختم؟

جونگ‌کوک که به گوش‌های خودش شک کرده بود، با دهنی نیمه باز چند بار پلک زد و گفت:
_ چی؟! با منی؟

تهیونگ، بدون توجه به جونگ‌کوک، پشت دستش رو روی پیشونیش گذاشت، آهی کشید و با حالت دراماتیکی گفت:
_ تمام این سال‌ها از باسن خوشگلم در برابر حیوون‌های درنده محافظت کردم تا بتونم زیر آسمون پر ستاره، بالای کوه، کنار چادر و آتیش، به عشقم تقدیمش کنم، اما...

به سرتا پای جونگ‌کوک نگاهی انداخت، پتو رو محکم‌تر دور خودش پیچید و با حرصی که تو صداش موج می‌زد، ادامه داد:
_ مثل اینکه شکست خوردم!

جونگ‌کوک که بخاطر حرف‌های تهیونگ به خنده افتاده بود، گفت:
_ حیوون های درنده؟ ببین، واقعا داری اشتباه...

تهیونگ با لحنی سه برابر سریع‌تر از همیشه، وسط حرف جونگ‌کوک پرید و گفت:
_ اشتباه؟ می‌خوای بگی فقط یک اشتباه بود؟ فکر کردی چون خوشگل و خوش هیکل، با عضله‌های جذاب هستی و کیک‌های خوشمزه و تو دل برو درست می‌کنی، می‌تونی با احساسات لطیف من بازی کنی؟ تو بخند... بخند! الان کی پاسخ‌گوی روح و جسم آسیب دیده‌ی منه؟ الان من...

جونگ‌کوک به‌سرعت سمت تهیونگ خیز برداشت و دستش رو جلوی دهنش گذاشت، سرش رو جلو برد و دم گوشش با نیشخند عمیقی زمزمه کرد:
_ هیش... می‌خندم، چون اگر به فاکت داده بودم، الان نمی‌تونستی رو باسنت بشینی و انرژی‌ای برای وراجی نداشتی، پس آروم بگیر بچه گربه‌ی وحشی!

برای لحظه‌ای زبون تهیونگ بند اومد و محو اون دست‌‌های بزرگ و داغ، با انگشت‌های کشید‌ه‌اش شد، چه‌طور ممکن بود کسی که تازه از خواب بیدار شده، بوی شکلات تلخ مورد علاقه‌‌اش رو بده؟
با گونه‌های سرخ شده اون رو به عقب هل داد و با تخسی گفت:
_ پس چرا لختم؟

جونگ‌کوک شلواری که پشت در آویز بود رو پوشید و جواب داد:
_ چون بوی گند مشروب می‌دادی.

تهیونگ روی تخت ایستاد و حق‌ به‌جانب گفت:
_ این دلیل می‌شه من رو لخت کنی؟ چرا لباس تنم نکردی؟

جونگ‌کوک به کبودی دایره شکل روی گردنش، که به نظر می‌رسید جای گاز باشه، اشاره کرد و گفت:
_ این رو بهتره از خودت بپرسی!

تیشرت مشکیش رو پوشید و همون‌طور که از اتاق بیرون می‌رفت، ادامه داد:
_ برو دوش بگیر! لباس داخل رختکن هست.

در رو پشت سرش بست و تهیونگ خشک شده رو تو اتاق تنها گذاشت. با چشم‌های گرد شده چند بار پلک زد و به آرومی سرش رو چرخوند و به آیینه‌ی روبه روی تخت نگاه کرد، با بهت و تعجب زیر لب زمزمه کرد:
_ اون جای دندون‌ من بود؟

بعد از مدت کوتاهی ناگهان خودش رو روی تخت انداخت، همون‌طور که دست و پاش رو تو هوا تکون می‌داد و صدا‌های عجیب از خودش در می‌آورد، زیر لب غرید:
_ تو یه احمقی! واقعا ریدی...

𝐂𝐚𝐤𝐞Where stories live. Discover now