part 5

288 89 21
                                    

به زندگی قبلی اعتقاد دارین؟ تهیونگ حتی اگه اعتقاد هم نداشت، تو این چند روزه اعتقاد پیدا کرده بود! مطمئن بود که تو زندگی قبلیش پادشاه ستم‌گری بوده که زن‌ها رو به بردگی می‌گرفت و مرد ‌ها رو می‌کشت، یا حتی می‌تونست یه قاتل سریالی هم بوده باشه که بعد از تجاوز به قربانی‌ها اون‌ها رو می‌کشت.
آخه مگه این همه بدشانسی، می‌تونه دلیل دیگه‌ای جزء کارما‌ی زندگی قبلی داشته باشه؟ چرا دقیقا زمانی که با خودش فکر می‌کرد همه چیز مرتبه و دیگه قرار نیست گندی بالا بیاد، اون افراد باید جلوش ظاهر بشن؟ واقعا توی این دو روز اعصابش ضعیف شده بود و برای بدست آوردن خونسردی و چهره‌ی آروم همیشگیش، باید حداقل دو روز تو غار تنهایی‌هاش ‌می‌رفت.
_ باورم نمی‌شه! تو کافه کار می‌کنی؟

شنیدن دوباره‌ی اون صدا با فاصله‌ی چند ساعت، درست مثل این بود که انگشت کوچیک‌ی پات بخوره گوشه‌ی میز، یا بعد از نوشتن یک پروژه‌ی صد صفحه‌ای دستت بخوره و کلش پاک شه! کاملا توانایی این رو داشت که موهای خرمایی بلند دختر رو به چرخ دوچرخه گره بزنه و تا کاخ آبی رکاب بزنه، ولی دیگه قرار نبود خراب کاری دیگه‌ای صورت بگیره.
این‌جا بود تا به جونگ‌کوک کمک کنه، نباید براش مشکل درست می‌کرد، پس دستی به موهاش کشید و با لبخند کاملا دوستانه‌ای گفت:
_ این دیگه چه سوالیه؟ خودت بهتر می‌دونی کار من چیه، جنی! دوستم رییس این جاست و امروز چون بیکار بودم، اومدم تا یکم کمکش کنم.

جنی بند کیفش رو روی شونش جابه‌جا کرد و با لبخند منظور داری گفت:
_ دوست؟!

جونگین که دقیقا کنار جنی ایستاده بود، یک تای ابروش رو بالا داد و با شک و تعجب پرسید:
_ تو جونگ‌کوک رو می‌شناسی؟

جنی دستش رو دور بازوی جونگین حلقه کرد و گفت:
_ جونگ‌کوک پسر خاله‌ی جونگینه و امروز من رو آورده تا بهش معرفی کنه.

سمت یکی از میزهای کنار پنجره رفتن و جونگین یکی از صندلی‌ها رو عقب کشید، جنی مو‌ی بلندش رو پشت گوشش انداخت و با ناز و عشوه پشت میز نشست. همو‌ن‌طور که نگاهش روی منو می‌چرخید با لحنی که تهیونگ کاملا اون رو می‌شناخت، پرسید:
_ تو سفارش‌مون رو می‌گیری؟

شاید این سوال به نظر افراد دیگه چیز خاصی نباشه، ولی تهیونگ تو تک تک حروف کلماتش می‌تونست آثار تمسخر رو ببینه! این دختر کی می‌خواست یاد بگیره، که نباید رو اعصابش راه بره؟
خواست چیزی بگه که با حضور شخص چهارم ساکت شد، جونگ‌کوک همون‌طور که دست‌هاش رو با پیشبندش خشک می‌کرد، با لبخند مردونه‌ای رو به جونگین گفت:
_ هی کای! کی اومدین؟

جونگین از جاش بلند شد، با جونگ‌کوک دست داد و گفت:
_ همین تازه، رفیق!

به جنی اشاره کرد و با لبخند کم‌رنگی ادامه داد:
_ اومدم کارت دعوت عروسیم رو بهت بدم. تو هم دیگه کم کم باید به فکر ازدواج بیفتی.

جونگ‌کوک دستی به پشت گردنش کشید و با احترام گفت:
_ اوه... تبریک می‌گم، امیدوارم خوشبخت بشید.

جنی از داخل کیف صورتیش کارت دعوت نباتی‌ رنگی رو در آورد و با لحنی که تهیونگ حاظر بود شرط ببنده، حداقل سه درجه نازک‌تر شده، گفت:
_ ممنون آقای جئون، لطفا حتما تشریف بیارید!

جونگین به شونه‌ی جونگ‌کوک زد و گفت:
_ می‌خوای به جنی بگم چند تا از دوست‌هاش رو بهت معرفی کنه؟

جنی به بازوی جونگین مشت آرومی زد و با ناز و عشوه گفت:
_ این چه حرفیه عزیزم! آقای جئون با این همه جذابیت، مگه می‌شه دوست دختر نداشته باشم؟

جونگ‌کوک خنده‌ی مسخره‌ای کرد و گفت:
_ خب، چی دوست دارید بخورید؟

تمام سعیش رو کرده بود تا بحث رو عوض کنه، پر‌های سیاهی که اطراف تهیونگ پرواز می‌کردن رو به خوبی می‌تونست حس کنه!
جونگین پسر خوب و مهربونی بود، ولی نمی‌شد ساده و احمق بودنش رو انکار کرد، هیچ‌وقت نمی‌فهمید اون دهن گشادش رو کی باید جمع کنه!

_ خودتون حاضر می‌کنید؟ من یه لاته می‌خورم.

الان دقیقا چرا لاته رو این همه با ناز و عشوه گفت؟ مثلا می‌خواستت کافه رو زود‌تر ببنده، تا بشینن با هم یکم حرف بزنن، آخه الان زمان اومدن بود؟
تهیونگ آستین لباس جونگ‌کوک رو کشید و به آرومی گفت:
_ می‌شه من آماده کنم؟ تو پیش مهمون‌هات باش.

جونگ‌کوک با تعجب گفت:
_ با چند بار دیدن یاد گرفتی؟

تهیونگ با لبخند گنده‌ای چند بار سرش رو تکون داد، حاضر بود هرکاری کنه تا از اون جمع دور بشه، البته واقعا از ته دلش دوست داشت خودش اون لاته رو درست کنه.
جونگ‌کوک به شونه‌ی تهیونگ زد و با لبخند عمیقی گفت:
_ ببینم چه می‌کنی، پسر جوان!

تهیونگ با ذوق و خوشحالی به سمت آشپزخونه رفت، همون‌جور که از صبح یادگرفته بود، شیر رو به قهوه اضافه کرد و همراه با یه برش کیک شکلاتی روی سینی گذاشت. درسته که فل‌فل و نمک روی میز و قرص‌های داخل کابینت خیلی جذاب بنظر می‌رسیدن، اما تهیونگ پسر خوبی بود و قرار نبود، دردسر درست کنه.
چشم‌هاش رو بست، نفس عمیقی کشید و زیر لب زمزمه کرد:
_ خیلی زود قراره برن! آرامش خودت رو حفظ کن! تو نماد آرامش و خونسردی هستی، تهیونگ!

چشم‌هاش رو باز کرد و با لبخند پر انرژی‌ای سینی رو بلند کرد و از آشپزخونه بیرون رفت، به سرعت خودش رو به نزدیکی جونگ‌کوک رسوند، دل تو دلش نبود تا نتیجه‌ی کارش رو نشون بده اما ناگهان متوقف شد.
چرا انقدر ناراحت بنظر می‌رسید؟ با دست‌های مشت شده روبه‌روی جونگین ایستاده بود.
_ نمی‌فهمم چرا ناراحت شدی، فقط گفتم بهتره با یه آدم گی نگردی! ممکنه برات حرف درست کنن.

جنی با ناراحتی ساختگی‌ای جونگین رو عقب کشید و گفت:
_ اوپا درباره‌ی تهیونگ این‌جوری نگو... اون هم تقصیری نداره! وقتی نوزاد بود پدر مادرش ولش کردن و دو تا آدم گی بزرگش کردن. آخه چه‌طور ممکنه با همچین شرایطی اون هم بیمار نشه؟

افتادن لیوان‌های لاته روی زمین باعث شد کافه ناگهان تو سکوت فرو بره، مثل این که قرار بود کاری کنه که دیگه هیچ‌وقت نتونه تو چشم‌های جونگ‌کوک نگاه کنه.

***

امیدوارم از خوندن این پارت لذت برده باشید🌸

𝐂𝐚𝐤𝐞Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz