سر قرار رفتن با آدمی عجیب و غریب، یعنی باید خودت رو برای هر اتفاقی آماده کنی. بخاطر همین جونگکوک وقتی داشت محل قرار رو پیدا میکرد، تمام احتمالات ممکن رو در نظر گرفت. مثلا اگر به گی بار دعوت میشد و تهیونگ با اون چهرهی مست و سرخوش، خودش رو تو بغلش مینداخت و با لحن کیوت و کشداری میگفت:
_ بنظرت برای قرار اول بهترین جا نیست؟به هیچوجه تعجب نمیکرد. یا اینکه ممکن بود به قبرستونی خارج از شهر دعوت بشه، تهیونگ روی یکی از سنگ قبرها بشینه و با لبخند ملیحی بگه:
_ فقط میخواستم به عنوان قرار اول نتیجهی خیانت رو بهت نشون بدم.البته از یک چیز کاملا مطمئن بود، محل قرار خونه نمیتونست باشه. اون بچه گربهی وحشی هرچقدر هم که پر سر و صدا و شجاع باشه باز هم کیوت و خجالتی بودنش تغییری نمیکنه.
ولی با تمام این احتمالات مثل این که تهیونگ رو دست کم گرفته بود. هیچوقت فکرش رو نمیکرد تو عمرش به تماشای مسابقات توی قفس دعوت بشه، چه برسه توی اولین قرار!
مردم تو ردیفهای مختلف نشسته بودن، داد و فریاد میکردن و سر مبارزها شرط میبستن. ردیف جلو مردهای کت شلواری نشسته بودن و سیگار برگ و پیپ میکشیدن. از بین ردیف بادیگاردها که کنار صندلیها ایستاده بودن، زنهای فاحشهای که تو بغل مردها لوندگی میکردن به سختی مشخص بودن.
جونگکوک به سختی بزاقش رو قورت داد و به تهیونگ نگاه کرد که با چشمهای ستاره بارون، در حال تشویق مبارز آبی پوشی بود که از بوکس تایلندی استفاده میکرد. با هیجان نعره میکشید، دستهاش رو تکون میداد و پاپکرنهایی که از خونه همراه خودش آورده بود رو تو بغل جونگکوک میریخت.
کمی خم شد و با تن صدایی که مطمئن بود به گوش پسر میرسه پرسید:
_ اینجا رو از کجا میشناسی؟تهیونگ بلاخره چشم از رینگ برداشت و همونطور که پفیلاها رو داخل لپهاش ناپدید میکرد، جواب داد:
_ خیلی اتفاقی دوران راهنمایی اینجا رو پیدا کردم. تو اتاقت دستکش بوکس دیدم و فکر کردم خوشت میاد.مستقیم به چشمهای جونگکوک نگاه کرد و با ذوق و هیجان ادامه داد:
_ بهتر از سینما رفتن و دیدن فیلمهای کسل کننده نیست؟ خیلی باهوشم، نه؟جونگکوک که بخاطر چهرهی ذوق زدهی تهیونگ خلع سلاح شده بود، موهای خرماییش رو به هم ریخت و با لبخند گفت:
_ واقعا جای خفنی من رو آوردی.تهیونگ گونههاش سرخ شد، سرفهای کرد و به تندی گفت:
_ باشه، حالا دستت رو بکش و مسابقه رو نگاه کن!جونگکوک به تخسی و سرکشی پسرک خندید و دوباره به رینگ نگاه کرد. اگر میگفت از اونجا خوشش نیومده، دروغ بود! تهیونگ کاملا درست حدس زده بود، همیشه دوست داشت این مسابقات رو از نزدیک ببینه، ولی چون این مسابقات معمولا غیرقانونی بودن و پلیس کره رو این موضوع خیلی حساس بود، هیچوقت نتونست همچین جایی بره.
چند بار پلک زد و به دور و برش نگاه کرد. ساختمونی متروکه جایی دور افتاده، مردهای ترسناک و بادیگارد، فاحشه، مردمی که مشغول شرط بندی بودن، مبارزهایی که تا حد مرگ به هم آسیب میزدن... این مسابقه غیرقانونی نبود؟
به افکار خودش خندید. امکان نداشت تهیونگ اون رو به مسابقهی غیرقانونی بیاره!
بزاقش رو به سختی قورت داد. امکان نداشت؟ نه! ما داریم دربارهی تهیونگ حرف میزنیم! از اون پسر بچهی تخس هر کاری برمیومد.
ناگهان شخصی به سرعت وارد سالن شد و فریاد زد:
_ پلیس! پلیسها ریختن داخل ساختمون.
![](https://img.wattpad.com/cover/362113558-288-k492560.jpg)
YOU ARE READING
𝐂𝐚𝐤𝐞
Fanfictionتهیونگ، پسر دیوونهای که از زندگی روزمره و آدمهای بیدرک و احمق اطرافش خسته شده بود. چی میشه اگر پسری با عطر قهوه و شکلات تلخ وارد زندگیش بشه و تمام معادلاتش رو به هم بریزه؟ "_ همراهم از چیزی که فرستادین، خوشش نمیاد. رییس کافه یه تای ابروش رو بالا...