part 6

350 78 10
                                    


_ اوپا درباره‌ی تهیونگ این‌جوری نگو... اون هم تقصیری نداره! وقتی نوزاد بود پدر مادرش ولش کردن و دو تا آدم گی بزرگش کردن. آخه چه‌طور ممکنه با همچین شرایطی اون هم بیمار نشه؟

از شدت عصبانیت خشکش زده بود. درسته که تازه با تهیونگ آشنا شده بود ولی اون حرف‌ها خونش رو به جوش می‌آورد.
بیماری؟ وقتی دو نفر کنار هم خوشحال هستن و می‌خوان تا آخر عمر با هم زندگی کنن، چه اهمیتی داره که چه جنسیتی دارن؟ فقط چون اقلیت جامعه رو تشکیل می‌دن، بیمارن؟ مگه زندگی چقدر طولانیه که با قضاوت و آزار همدیگه می‌گذرونیمش!
ولی دیگه سکوت کافی بود، ادب و شخصیت هم اندازه‌ای داشت! قدمی به جلو برداشت، تا اون دو نفر رو از کافه‌ی عزیزش بیرون بندازه؛ اما با شنیدن صدای شکستن لیوان‌ها سر جاش متوقف شد.
با تردید روش رو برگردوند؛ اما شخصی عین برق از کنارش رد شد و به ثانیه نکشید که صدای جیغ گوش خراشی تو کافه پیچید.
تهیونگ با چهره‌ای کاملا خونسرد همون‌طور که موهای بلند دختر رو تو مشتش گرفته بود، اون رو سمت خروجی کافه می‌کشید. جونگین با عصبانیت مچ دست آزاد تهیونگ رو با تمام قدرت گرفت و فریاد زد:
_ چه غلطی داری می‌کنی؟ ولش کن وگرنه...

با ضربه‌ی محکی که بین پاهاش خورد، نفسش حبس شد و حرفش نیمه تموم موند، از شدت درد روی زانو‌هاش افتاد و رگ‌های پیشونی‌اش بیرون زد. تهیونگ یقیه‌ی لباسش رو گرفت و با لحن آرومی که از تک‌تک حروفش انزجار و تنفر می‌چکید، گفت:
_ برام مهم نیست که درباره‌ی من چه فکری می‌کنید! آره، من یه آدم کثیف و مریض هستم که مشکلات روانی داره و الان داری یه نمونه‌ی خیلی کوچیکش رو با چشم‌های خودت می‌بینی! ولی... ولی چه‌طور تونستین؟ چه‌طور جرعت کردین؟

بلاخره موی جنی رو ول کرد و اون رو کنار جونگین روی زمین انداخت. یقیه‌ی جونگین رو بیشتر تو مشتش فشرد، دست آزادش رو که به‌خاطر فشار عصبی به لرزش افتاده بود رو مشت کرد و با صدای دورگه‌ای غرید:
_ چه‌طور جرعت کردین به خانواده‌ام توهین کنین؟ اون‌ها رو اصلا می‌شناسین؟ می‌دونین کی هستن؟

از شدت عصبانیت چشم‌هاش کور شده بودن، استرس و فشاری که این چند روز به‌سراغش اومده بود، به همراه ضربه‌ی آخری که جنی چند لحظه‌ی پیش بهش زد، باعث شد قوه‌ی تصمیم گیری‌اش رو از دست بده و نتونه به عواقب کاری که داره انجام می‌ده فکر کنه. جونگین رو با تموم قدرت تکون داد و فریاد زد:
_ جواب من رو بده!

مشتش رو بی‌درنگ بالا آورد تا مهمون صورتش کنه؛ اما جونگ‌کوک دستش رو روی هوا گرفت، اون رو عقب کشید و از روی زمین بلند کرد، تهیونگ همون‌طور که دست و پا می‌زد، با پرخاشگری فریاد زد:
_ ولم کن! ولم کن!

جونگ‌کوک اون رو چند قدم عقب‌تر روی زمین گذاشت و ولش کرد؛ اما با خیز برداشتن دوباره‌ی تهیونگ سمت جنی بازوش رو گرفت و سعی کرد ثابت نگهش داره. تهیونگ بدون این که لحظه‌ای از اون دو نفر چشم برداره، دندون‌هاش رو روی هم می‌سابید و سعی می‌کرد خودش رو از دست جونگ‌کوک آزاد کنه. تموم بدنش منقبض شده بود و می‌لرزید. جونگ‌کوک که دید هیچ جوره نمی‌تونه جلوی تقلا‌های تهیونگ رو بگیره، فریاد زد:
_ تهیونگ!

𝐂𝐚𝐤𝐞Where stories live. Discover now