Chapter 2

418 112 24
                                    

لگن خونابه‌ها رو توی سینک خالی می‌کنه و دست هاش رو می‌شوره. خسته دستی به کمرش می‌کشه و روی زمین سُر می‌خوره.
- تا ۱۲ شب هزار بار شیفت عوض کن و بعدش به جای استراحت، مریض داری کن. همیشه بدبخت و خسته بودی جیمین! همیشه!

چشم‌هاش از شدت خستگی و ضعف در حال بسته شدن بود. با حس ناله و هذیون‌های آروم اون شخص، به زور خودش رو جمع و جور می‌کنه و به سمتش میره.
عروسک خرسی کوچکش رو از روی میز مستطیلی شکلِ کنارش برمی‌داره و توی بغل می‌گیره. پایین کاناپه می‌شینه و به تن خوابیده‌ش زل میزنه. تمام تن مرد رو با دستمال خیس تمیز و زخم‌هاش رو ضد عفونی کرده و بسته بود. حتی پک‌ها و عضلات مجذوب کننده مرد، باعث نشد لحظه‌ای مبهوت بشه و دست بکشه! در درجه اول، سلامتی مرد مهم بود و نه جذابیتش.. بزاق دهانش رو صدا دار قورت میده و به سختی از چهره و بدن مرد چشم می‌‌گیره. چهره‌ای که با وجود زخم‌ و کبودی‌های متعدد، بازهم جذابیتش رو به رخ پسرک می‌کشید. از سردی خونه لرزی به تن ظریفش می‌افته و خرسش رو محکم‌تر به قفسه سینه‌ش فشار میده. پتو و کاپشن خودش، هر دو رو روی تن مجروح مرد انداخته بود تا سرما بهش صدمه نزنه. حال بدن خودش از شدت سوز می‌لرزید و رو به کبودی می‌رفت. با ترید خودش رو جلو میکشه و روی زانو‌هاش بلند میشه. سرش رو با احتیاط روی سینه‌ی عضلانی پسر میزاره و از انتقال گرما و تپش‌های منظم زیر گوشش، لبخندی نصفه و نیمه روی لبش شکل میگیره. در کمال تعجب، بدنش روی سینه‌ی اون مرد غریبه آروم می‌گیره و نفس‌هاش با آرامش منظم میشه و به دنیای خواب فرو میره..
*************************

با حس سنگینی سینه‌‌اش، هوشیار میشه و بلافاصله مغزش همه چیز رو از سمت درد به حول و حوش اتفاقات شب گذشته، سوییچ میکنه. مثل همیشه، با توجه به حس ششم و قوه تشخیص قوی‌ای که داشت، مکان رو امن تشخیص میده. امن، به جز موجود مزاحم روی قفسه‌ی سینه‌‌ش! فوری و بدون ریسک، نیم خیز میشه و همزمان چشم‌هاش رو باز میکنه. به پسرک مجال نمیده و انگشت‌هاش رو دور گردنش قلاب میکنه. مانند پر کاه با یک دست، پسرک رو از گردنش بلند می‌کنه و به نزدیک ترین ستون می‌کوبه! در آن واحد کل کلبه رو اسکن می‌کنه. دوباره توجهش رو به پسری میده که حالا با صورتی شوکه و چشم‌هایی پر از اشک، سعی در نفس کشیدن داشت. لحظه به لحظه بیشتر کبود میشد. با دست‌هایی لرزون به سختی چنگی به دست مرد قوی هیکل میزنه. با حس سردی و ظرافت دست‌های پسرک روی پوست زخمتش، اخم‌هاش رو در هم میکشه و فشار انگشت‌هاش رو کمتر میکنه
- م.. من.. من متاسفم! متاسفم ک.. که بدون اجازه..  سرمو گذاشتم روی سی.. سینتون!

با لکنت زمزمه می‌کنه و بی‌درنگ به هق هق می‌افته. مرد با چشم‌های تیزش پسر رو اسکن میکنه.. موهای طلائی و ریز جثه. این بچه رو به یاد نمیاره!
+ کدوم خری هستی؟

متوجه میشه که صدای دو رگه و خش دارش به خاطر بیهوشی، چشم‌های پسرک رو درشت‌تر میکنه.
- م.. من.. م.. منن..
+ من اصلا آدم صبوری نیستم پس این لکنت لعنتی رو بزار کنار!

مثل شیر زخمی توی صورت عروسک وار پسر رو به روش خم میشه و زمزمه میکنه!
- من.. من هیچکس نیستم.. من هیچوقت شما رو ندیده بودم.. باور کنید قسم میخورم من..

کلافه فشار دست‌هاش رو کمتر میکنه و در نهایت پسرک رو رها می‌کنه. به خاطر اخلاف قد حداقل بیست سانتی بینشون، به پایین سقوط میکنه. اما با چنگ زدن به ستون پشتش، تعادلش رو حفظ میکنه. با چشم هایی رنجیده به مرد نگاه می‌کنه دستی به گردن دردناکش می‌کشه.
- دیشب شما رو با هزار تا بدبختی به خونه‌م اوردم و زخم‌هاتون رو تمیز و پانسمان کردم.. انگار کتک خورده بودید و نتونستم.. نتونستم رهاتون کنم.. دیدم که اون دو نفر چطور شما رو زیر دست و پا..

نگاهش با چشم‌های درشت و پاپی طور پسر تلاقی میکنه و همون جرقه همیشگی توی مغزش رخ میده! با درد دستی به شقیقه‌هاش می‌کشه. پلک‌هاش رو روی هم فشار میده. اتفاقات مانند نواری ضبط شده، پشت پلک‌هاش پلی میشه.
(من هم به عنوان کسی که نجاتش داده بدبخت شم!)
(شاید باید رهات کنم..)
(جیمینِ لعنت شده چطور میتونی ولش کنی؟)
+ خفه شو!

بلافاصله بعد از باز کردن چشم‌هاش، لب‌های سرخ پسرک که به علت ناراحتی و بغض به سمت جلو متمایل شده بود، توجهش رو جلب می‌کنه.
- من.. من قایم.. من گفتم با پلیس تماس گرفتم و اونا فرار.. قسم میخورم!

متوجه بود که پسر رو به روش جملاتش رو گم کرده. از پسرک فاصله می‌گیره و دوباره روی کاناپه قدیمی و فرسوده می‌شینه. به هرحال، همه چیز مثل روز روشن بود. مثل همیشه. جئون جونگکوک از همه چیز خبر داشت! حتی دنیای سایه ها، تاریکی، مردگان!

Black Crow | KookminWhere stories live. Discover now