Silent death

298 15 6
                                    

گاهی اوقات ممکنه برای یک آدم اتفاقاتی بیفته که حس کنه زندگیش تموم شده، صرفا فقط داره نفس میکشه و مثل یک مرده متحرک به بقاش ادامه میده، وقتی که فکر میکنه تعدادی فرشته اومدن و زندگیش رو نجات دادن همونجاست که همون فرشته ها تبدیل میشن به شیطان و از پشت بهش خنجر میزنن و زندگیشو برای همیشه نابود میکنن.
مینهو دقیقا همین احساسو داشت، احساس میکرد تنها کسی که زندگیشو نجات داده بود حالا دوباره داشت اونو ازش میگرفت، کسی که اونو از سیاهی‌های دنیا نجات داده بود اونو به یک سیاهی عمیق تر برده بود، مینهو قلب پاک و مهربونی داشت و دردناک ترین اتفاقی که میتونست براش بیفته این بود که شاهد آسیب دیدن دیگران باشه و نتونه براشون کاری کنه مخصوصا اگه خودش اون کسی باشه که این کارو انجام میده!

                                             ****
ماه نیمه روشن توی آسمون خودش رو به رخ تمام بیننده هاش می‌کشید و شب رو از هروقتی تاریک‌تر نشون میداد.
مرد جوانی که از سر تا پا سیاه پوشیده بود کلاه روی سرش رو درست کرد و ماشینش رو روشن کرد.
به آرومی سمت ورودی بار حرکت کرد و شنیدن صدای بلند مرد مسنی که نشان از مستیش میداد و همراه یکی از کارمندهاش از بار خارج میشد کافی بود تا مرد جوان به سرعت از ماشین پیاده بشه و به سمتشون قدم برداره.

_سلام آقا ، من راننده‌ی آقای چوی هستم

مرد جوان خطاب به کارمندی که سعی در نگه داشتن مرد مسن که از قضا اسمش آقای چوی بود داشت با خیال آسوده تعظیم کوتاهی کرد.

_خیلی ممنون ، لطفا مراقبشون باشید خیلی مست به نظر میرسن

مرد جوان لبخندی زد و سر تعظیم فرود آورد.

_بله حتما‌ ، نگران نباشید

مرد جوان دست آقای چوی رو گرفت و به آرومی به سمت صندلی عقب ماشین هدایتش کرد.
بعد از اینکه در رو با احتیاط بست برای آخرین بار با کارمندی که منتظر رفتن ماشین بود خداحافظی کرد و سوار ماشین شد، بدون هیچ مکثی ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد.
توی تمام طول مسیر آقای چوی زیر لب حرف های نامفهوم میگفت و مرد جوان فقط میتونست از روی تاسف سری تکون بده.

بعد از 40 مین رانندگی مرد جوان به مقصد مورد نظرش رسید، یک ساختمون متروکه که جز چند تا دیوار چیزی ازش باقی نمونده بود..
دوتا بوق کافی بود تا افراد سیاه پوشی مثل خودش از داخل ساختمون بیرون بیان و به سمت ماشین پاتند کنن.
بلافاصله در صندلی عقب رو باز کردن و پیرمردی که بخواطر مستی به خواب رفته بود رو بیرون کشیدند و به سمت ساختمون رفتن، مرد جوان از ماشین پیاده شد و در حالی که سیگاری بین لب هاش روشن میکرد به تلفن درحال زنگ خوردنش جواب داد.

_ماموریت انجام شد

مرد جوان بدون حرف دیگه ای گفت و جوابش خنده های فرد پشت خط شد.
_کارت مثل همیشه خوب بود، اون برگه رو امضا شده میخوام میدونی که؟

Silent starWhere stories live. Discover now