➣Part 4

175 37 48
                                    

*شب...

+پاشو ببینم بچه...(با داد)
با کوبیده شدن در و صدای دادِ تهیونگ از خواب پرید و با وحشت نشست روی تخت
-چی... چیشده؟!
+توی عوضی چه غلطی کردی؟!
-من؟!!... من خواب بو... بودم
□چرا دروغ میگی پسره ی هیز
جین به ماریا که پشت سر تهیونگ وایستاده بود نگاه کرد.
-تو چی میگی؟
+خفه شو...
□نگاش کن تهیونگ! حتی ادب نداره جلوت بلند شه.
جین از تخت بلند شد و روبه‌روشونو وایستاد.
-چی میخواین بشنوین؟ منو یهویی از خواب بیدار کردین!!
+بگو چه غلطی کردی؟!
-من همونطوری که شما امررر کردین با اون خانوم خدمتکار اومدم تو اتاقم. بعدش یکم با همسرتون حرف زدم، بعدم خوابیدم
□چرا همه شو نمیگی؟! بگو میخواستی چه غلطی بکنی!
تهیونگ چونه ی جینو محکم گرفت و اونو به خودش نزدیک کرد.
+حرف بزن عوضیی(با داد)
-ولم کن... چرا اینکارارو... میکنین؟!!!

سعی کرد چونشو رها کنه، اما زور مرد روبه‌روش بیشتر بود و هرلحظه بیشتر حسِ شکستگی رو توی چونش احساس میکرد.
-آیییی.... آییی چونم درد... می... کنه... ولم کن...
+حرف میزنی یا به حرفت بیارم؟
-من کاری نکردم... چندبار بگم...
□چرا دروغ میگی؟!! بگو وقتی اومدم تو اتاقت چه پیشنهادی بهم دادی؟؟!!!!!
-پیشنهاد؟؟؟!! من...؟؟؟!! تو فقط اومدی... یکم چرت و پرت... گفتی و...
+خفه شو پسره ی لعنتی! هنوز یه روز نشده اومدی اینجا دم درآوردی؟!
جین به زور خودشو از دست تهیونگ جدا کرد و با عصبانیت عقب وایستاد.
-میگم من کاری نکردم زنِ تو اومد تو اتاقم چرت و پرت گفت.
+از اولم اومدنت به اینجا اشتباه بود. بیخود یه آدم عوضی رو آویزون خودم کردم
-اولا اشتباه شماها رو من نمیتونم گردن بگیرم.ثانیا من اصلا استری...

با حس دست تهیونگ که محکم به صورتش برخورد کرد، افتاد روی تخت.
تعجب زده دستشو روی صورتش نگه داشت و به اون دونفر نگاه کرد.
+درست صحبت کن. وقتی اومدی تو عمارت من یعنی باید مثل آدم صحبت کنی حیوون آشغال. فقط اگه یبار دیگه همچین چیزی ازت ببینم، اونوقت کاری میکنم که گوشت بدنت غذای سگای نگهبانم بشه.
با چشمایی که اشک توش حلقه زده بود، به رفتن تهیونگ و ماریا خیره شد.
-لعنت... لعنت به پدرخوانده... لعنت به شما پولدارا... لعنت به همتوووون(با داد)
هی میکوبید به تختش و بااشک به زندگیش و تقدیرش لعنت میفرستاد.
-من نمیتونم اینجا رو تحمل کنم... امکان نداره... من جام اینجا نیست. باید برم. میرممممم

...

*یک ساعت بعد...

روی تختش دراز کشیده بود و به راه های مختلف فرار فکر میکرد که کسی در زد و اجازه ی ورود خواست.
-کیه؟
€آجوما هستم آقا. میتونم بیام داخل؟
-آجوما...!! بفرمایید.
برخلاف همشون، حس میکرد آجوما خیلی خوبه و میتونه باهاش درد و دل کنه.
€براتون آبمیوه آوردم.
-ممنون.
€بااجازه
-میشه نرین؟!
€چرا؟ اتفاقی افتاده؟
-نه. فقط میخواستم باهاتون صحبت کنم. اگه دلتون میخواد میتونین روی تخت بشینین
آجوما آروم روی تخت کنار جین نشست و به حرفاش گوش کرد.
-راستش من خیلی تنهام. هیچکسیو ندارم. فکر میکردم این آقاتون که منو به سرپرستی گرفته میتونه منو از تنهایی دربیاره. ولی انگاری نه.
€راستش آقا من...
-ببخشید. میشه با من راحت باشین. از این احتراما و کلمه ی آقا خوشم نمیاد.
€اما اینجوری که نمیشه...
-خواهش میکنم.
€باشه... پسرم. هرجور شما راحتی. راستش من صداتونو شنیدم. وقتی آقای کیم اومدن خونه زیاد حوصله نداشتن، این ماریا خانوم هم رفتن رو اعصابشون و هی از شما بد گفتن.
-یعنی چی اخه؟! من فقط بهش گفتم اومدی بازجویی! همین. بخاطر این به اون شوهرش رفته گفته من هیزم. درصورتی که اصلا اینجوری نیست.
€من شمارو زیاد نمیشناسم. ولی بهت نمیاد اینجور پیشنهادا بدی.

〚𝐆𝐨𝐝𝐅𝐚𝐭𝐡𝐞𝐫〛Where stories live. Discover now