➣Part 10

137 31 52
                                    

*چند ساعت بعد...

هوا تاریک شده بود و مه تمام جاده رو پوشونده بود.
سکوت سنگینی تمام ماشینو فرا گرفته بود... تهیونگ فقط میروند و بدون فکر کردن به مقصدی، خودشو به جاده ی پر پیچ و خم بیابونی سپرده بود.

-کجا داریم میریم؟
ولی این سوالِ کوتاه هیچ جوابی نگرفت. فقط یه نگاه کوتاه...
یه نگاه سرد و عصبی از پدرخوانده ش که بعد از صحبت با سوجونگ، کاملا عوض شده بود.
دیگه منتظر جواب نموند و دوباره به جاده نگاه کرد.
جاده ی بیابونیِ شب اون رو میترسوند. اما چیزی نمیتونست بگه.
هنوز احساس لمس شدنش توسط تهیونگ توی بدنش مونده بود.
همینطور به اون احساس خوشایند و زیبا فکر کرد که با صدای تهیونگ متوجه رسیدنشون شد.
+پیاده شو!
-اینجا کجاست؟
+باید حرف بزنیم

جین آروم دست راستشو نگه داشت و از ماشین پیاده شد.
تهیونگ جلوتر با قدم های بلندش راه میرفت و جین تلاش میکرد تا بتونه کنارش راه بره.
فضای جنگلی و ترسناکی اطرافشون بود که جینو میترسوند.
خودشو بیشتر به تهیونگ نزدیک کرد که همون لحظه تهیونگ بالای یه پل چوبی و قدیمی روبه‌روی جین وایستاد.
+دلیل اینکه آوردمت اینجا اینه که یه چیزایی رو باید بدونی. اول اینکه ما فردا صبح زود بلیط پرواز داریم به پاریس
-این... این خیلی خوبه
+و مسئله ی دوم. حس کردم شاید هنوز بعد از سه سال درست منو نشناختی!
-من؟!
+اوهوم. و تصمیم گرفتم از اول خودمو بهت معرفی کنم
-نمیفهمم!!
+من کیم تهیونگم! جانشین آینده پدرم و مدیر بزرگترین شرکت تولیدات عطر تو پاریس و سئول. ۲۷ سالمه و سه سال پیش یه پسری رو به فرزندی گرفتم، برای کار!!!! متوجهی؟!! فقط کار!!! و یه نامزد دارم که تا اونجایی که باهامون زندگی کردی و متوجه شدی، دائم دارم میپیچونمش که عروسیمونو عقب بندازم. چون من دلم نمیخواد زندگیِ تنهایی و خوشی که دارم کنارِ یکی دیگه سپری بشه.
-من... همه ی اینا رو می... میدونم
+نه دیگه! گفتم شاید فکر کردی که چون دلم نمیخواد فعلا با ماریا ازدواج کنم، یه توهماتی اومده تو کله ت که با خودت بگی شاید پدرخوانده م مثل خودم همجنسگراست!!!!

قلب جین تند تند میزد. بزاقشو قورت داد و دستشو به حفاظ کنار پل گرفت.
+اما بهتره بدونی من یه مرد استریتم و رابطه با پسر برای کارم و جایگاهی که دارم خجالت‌آوره. امیدوارم بتونی اینو درک کنی!
پاهاش سست شد. چشماش تار میدید... نشست روی پل و به ارتفاع پایین خیره شد.
-من... م... مگه چیزی... گفتم؟
+خودت که نه. اما کارات معلومه. ولی امشب دیگه مطمئن شدم. چه معنی میده که به من پیشنهاد بدی باهام بخوابی؟ چه دلیلی داره دائم نگام کنی؟ هوم؟؟!!
-من اون... اون شب... مجبور شدم... مجبور شدم اینکارو کنم تا... اون... هاردی که... آبرومو میبرد... رو... از بین ببرم.
+با این پیشنهاد؟
-میخواستم یه جوری... وارد اون ا... اتاق بشم...
+ولی چشمات اینو نمیگن.

〚𝐆𝐨𝐝𝐅𝐚𝐭𝐡𝐞𝐫〛Where stories live. Discover now