➣Part 23

112 28 17
                                    

وقتی از اتاق خارج شد، نفس عمیقی کشید و با اعتماد به نفس و غرور از پله ها پایین رفت.
نگاه هیچکدوم از اون افراد داخل خونه براش مهم نبود، مثل همیشه. فقط با قدم های بلندش به اونا نزدیک شد و با غرور سرشو بالا آورد.

+سلام.
ماریا و پدرش با دیدن تهیونگ از جاشون بلند شدن و نزدیکش رفتن.
°به به آقای کیم تهیونگ! بالاخره بعد از مدتها دوباره همو ملاقات کردیم.
+خوشحالم میبینمتون. این روزا یکم کارام سنگیه و وقت نمیکنم بهتون سر بزنم.
□دلم برت تنگ شده بود عزیزم!
تهیونگ لبخند فیکی به ماریا زد و هرسه روی صندلی ها نشستن.
~تو اتاق پسرت چیکار میکردی؟
تهیونگ با این سوالِ پدرش، اضطراب گرفت. اما سعی کرد به خودش مسلط بشه و خیلی محکم جوابشو بده.

+درباره ی قراردادها صحبت میکردیم.
□مطمئنی عزیزم؟!
+چیزی غیر از این میخواید بشنوید؟
~نه! البته مهم هم نیست.
°بهتر نیست صحبت اصلی رو شروع کنیم؟!
+در چه مورد؟
°درمورد ازدواجتون
~به نظرم بهتره بزاریم سوکجین هم اینجا حضور پیدا کنه و بعد شروع کنیم. به هرحال این حق رو داره که توی این مهمونی که قراره درباره ازدواج پدرخوانده ش صحبت بشه حضور داشته باشه.
تهیونگ که تازه فهمیده بود قصد پدرش از اصرار به حضور جین چیه، دندوناشو از حرص روی هم سایید و با خشم به اون سه نفر که باهم میخندیدن نگاه کرد.
باید یه کاری میکرد که جین نیاد، اما همین که خواست چیزی بگه با صدای جین، همه به طرفش برگشتن.

-سلام!
با دیدن جین و لباسای تازه ای که پوشیده بود، کل دنیا براش بی اهمیت شد.
پیرهن سفید رنگ که با شلوار طوسی پوشیده بود، زیباییش رو چندین برابر میکرد. جوری که تهیونگ نمی تونست توصیفش کنه.
اما چیزی که جین رو بیشتر از قبل زیبا کرده بود، دستمال گردنی بود که به گردنش بست. دستمال گردن راه راه مشکی و سفید که مال تهیونگ بود!
همینطور که محوش شده بود، جین روی یکی از صندلیها کنار تهیونگ نشست و به مهمونا نگاه کرد.
~خوش اومدی سوکجین عزیز.
°فکر میکنم این اولین بار باشه که همو ملاقات میکنیم.
-درسته.
~خب بهتره بحثو شروع کنیم.
تهیونگ از نگاه کردن به جین دست کشید و دوباره حرص و خشم تمام وجودشو فرا گرفت.

کاملا درکش میکرد. چطور میتونست توی مراسمی باشه که از ازدواج عشقش حرف میزنن.
میدونست قراره روز سختی داشته باشه، میدونست قراره اذیت بشه. ولی نمیتونست کاری کنه. هیچ کاری...
دلش میخواست اونقدر جرات پیدا میکرد که تو روی همه وایمیستاد و میگفت عاشق کیه و اصلا با چه هدفی تاالان با ماریا مونده. اما اون شجاع نبود. عشق ضعیفش کرده بود. کسی که با زیرکی تمام، تمام ثروت پدرشو تصاحب کرد و کاری کرد تا درآینده تمام شرکتا و اموال بعد از پدرش به اون برسه، حالا نمیتونست از عشقش دفاع کنه و کاری کنه که اذیت نشه.

〚𝐆𝐨𝐝𝐅𝐚𝐭𝐡𝐞𝐫〛Where stories live. Discover now