➣Part 9

154 34 24
                                    

با کمک آجوما، آروم از جاش بلند شد و به تاج تخت سفید و شکلاتی رنگش تکیه داد.
-آجوما!!.. چی... چیکارم میکنه؟!
€هیچ کاری پسرم. آقا میبخشتت. وقتی اومد دنبالت بگرده خیلی ازت عصبانی بود. نمیدونم چرا و چه اتفاقی افتاده بود که اینقدر پریشونش کرد. اما وقتی آوردت اینجا خیلی نگرانت شد.
-اون... چیزی از... نگرانی هم مگه میدونه؟
€برای دومین بار با چشم هام دیدم اینقدر نگران کسی بشه. میخوام یه چیزی برات تعریف کنم که شاید بیشتر رفتارای سردِ آقای کیمو درک کنی
-هومم...
€امروز وقتی با صدای بلند فریاد میزد که ما کمکت کنیم، برای بار دوم دیدم که از چشماش نگرانی می بارید.
-دفعه ی اول... کِی بود؟

€وقتی مادرشون از سرطان مردن. اون روز من دقیقا توی همین اتاق بودم. برای چند روز تعطیلات و مسافرت از پاریس به اینجا اومده بودیم. پدر آقای کیم و برادر بزرگترشون که حدود 14 سال داشتن بیرون رفته بودن. من داشتم اینجا رو مرتب میکردم که با صدای فریاد و گریه ش به سمت حیاط دوییدم. لیا خانم، مادر آقای کیم سرطان بدی گرفته بودن. چندسال درگیر سرطان بودن و با همین سرطان زندگی میکردن. اون پسر وقتی 10 سالش بود مرگ مادرشو جلوی چشماش دید. وقتی داشتن دوتایی توی حیاط بازی میکردن این اتفاق افتاد، دید که چطور مادرش با سرفه های شدید خون بالا میاورد. حتی چهره ی سرد و مرده ش رو هم قبل از اینکه از عمارت بیرون ببرن دید. از اون روز به بعد، اون ترس باعث شد که یه پسر شاد و خوشحال، یه پسری که همیشه میخندید، تبدیل بشه به یه پسر افسرده. پسری که هیچوقت نخندید. هیچوقت نتونست با کسی ارتباط برقرار کنه. پسری که همیشه میترسید به کسی وابسته بشه. پسری که حتی از اینجا هم میترسید. از این کشور و یادآوری اون روز وحشت داشت. پدرش اینقدر از کار و شرکت براش گفت تا اونو به کار جذب کرد. تونست از برادر بزرگترش با نامردیِ تمام پیشی بگیره و شرکت کره و پاریس رو تصاحب کنه. اما تمام این مدت، با تمام ثروت و قدرتی که داشت، باز هم از اومدن به اینجا میترسید.

اشک توی چشمای جین حلقه زد.
به خیالش همه ی ثروتمندا خوشحال و بی نیاز از همه چیز بودن و از این ثروت زیاد مغرور شدن.
ولی حالا که زندگیِ تلخِ گذشته ی تهیونگو شنیده بود، فهمید چقدر دردناکه وقتی مرگ مادرشو با چشماش دید.
خودش هم تو زندگیِ بچگیش سختی کشیده بود و میتونست کاملا تهیونگو درک کنه.
-من... اینا رو... نمیدونستم...
€تو براش یه جور دیگه ای خاصی! شاید بهت عادت کرده. شایدم فکر کرده احساساتشو فقط تو میفهمی. آقای کیم نمیخواد افراد جدید از ماجرای اصلیِ مرگ مادرشون چیزی بدونن. مخصوصا ماریاخانوم.
-من به کسی نمیگم
€تو پسر مهربون و پاکی هستی. فقط یه نصیحت بهت میکنم، اینکه زیاد مورد توجهش قرار نگیر.
-چرا؟
€الان توی عمارت خیلیا حرفایی راجبتون میزنن. حتی دیشب ماریا خانوم بخاطر همین مسائل از اینجا رفتن. و اگه این حرفا بیشتر بشه، دردسر درست میشه برات.
-باشه. حواسم هست.
€بخاطر خودت میگم. بخاطر اینکه اینجا سالم باشی.
آجوما دستی روی زخم سر جین که با باند پوشیده شده بود کشید که با صدای در از جاش بلند شد.
€بفرمایید تو آقا

〚𝐆𝐨𝐝𝐅𝐚𝐭𝐡𝐞𝐫〛Where stories live. Discover now