➣Part 19

132 25 17
                                    

همینطور پیاده کنار جاده قدم زد تا به دانشگاش برسه.
میدونست دیر شده و قطعا مورد سرزنش مسئولا قرار میگیره. ولی براش مهم نبود.
دونه های ریز بارون صورت سفیدشو خیس میکردن.
بعد از طی مسافت طولانی، بالاخره به دانشگاه رسید.
وارد شد و به محیط خالی از جمعیت نگاه کرد.
بارون شدت گرفته بود، به سرعت وارد راهرو شد که با یکی از مسئولا برخورد کرد.
مسئول= بازم تاخیر!
-معذرت میخوام
مسئول= همین الان برو سرکلاست. شانس آوردی استادت هنوز نیومده
-واقعا؟
مسئول= آره بخاطر هوای بارونی و ترافیک دیرتر میرسه. بجنب و برو.
-خیلی ممنون ازتون
نفس راحتی کشید و به طرف کلاسش رفت.
خیالش راحت بود از اینکه اولین کلاسش، عملیه و قراره با فشردن کلاویه های ظریف پیانو و نواختن ساز مورد علاقه‌ش بگذره.

وارد کلاس شد، به جمعیتی که دورِ هم بودن و معلوم نبود چه اتفاقی رو داشتن بررسی میکردن توجهی نکرد و نشست پشت سازش.
دستی به ساز مشکی رنگ کشید و تو فکراش غرق شد. فکر به اینکه چطور الان اینجاست و چطور تهیونگ از علاقه ش به پیانو باخبر شد.

((فلش بک به ۲ ماه قبل))
نزدیک غروب بود.
حوصله ش توی خونه سر رفته بود و کاری نداشت که انجام بده.
یک هفته میشد که سوجونگ ازش دور شده بود ولی هنوز به رفتنش عادت نکرده بود.
همینطور که تو عمارت میچرخید، ناخداگاه در یکی از اتاقای طبقه ی بالا باز کرد.
اتاق کوچیکی بود.
با وارد شدن به اتاق گرد و غبار گرفته و قدیمی، انواع سازهای موسیقی جلوی چشمش برق زدن.
اتاقی جلوش بود که توی خواب هاشم نمیدید.
وسط اتاق، پیانوی بزرگ و مشکی رنگی که پر از خاک شده بود قرار داشت که اول از همه توجه جین رو به خودش جلب کرد.
لبخندی زد و نزدیک رفت
دستشو روی خاک‌های صندلی کشید و بعد روی صندلیِ مخملی و مشکیِ خاک گرفته نشست.

خاک روی پیانو رو پوشونده بود. دستشو روی پیانو کشید و بعد انگشتاشو روی کلاویه ها آماده کرد.
-فقط یبار.. هومم... فقط یبار امتحانش میکنم.
انگشتاشو روی کلاویه ها فرود آورد و با بلند شدن صداش، لذت خاصی تو وجودش پیچید!
اونقدر که جینو غرق خودش کرد و باعث شد که چشماشو ببنده و بدون هیچ ترسی، شروع به فشردن دونه دونه کلاویه ها کنه...
چیز زیادی نمیدونست. اما فقط دلش میخواست با انگشتاش، کلاویه های سخت پیانو رو لمس کنه و صدای دلنشینش تاابد توی گوشش بپیچه.

...

توی اتاق، مشغول چک کردن قراردادهای پیچیده‌ش بود که با پیچیدن صدای نواختن پیانو، سرشو بالا آورد.
بعد از مرگ مادرش، دیگه هیچکسی نمیتونست با نواختن پیانو، اونو تحت تاثیر قرار بده.
آخرین باری که صدای پیانو رو شنید، صبح روزی بود که مادرش مرد.
هنوز یه صداهایی از اون موقع توی ذهنش مونده بود. ولی هیچوقت فکرشو نمیکرد که یه نفر بتونه اینقدر بااحساس بنوازه.

〚𝐆𝐨𝐝𝐅𝐚𝐭𝐡𝐞𝐫〛Where stories live. Discover now