Part 9

819 143 117
                                    


صبح روز بعد جیمین زودتر از حد معمول از خواب بیدار شد. وقتی وضعیت خودشون که چطور تو هم پیچیده بودن رو دید و رایحه‌های ترکیب شده‌شون رو احساس کرد، گونه‌هاش به سرعت داغ شد. عطر نارنج کاملا اون رو در بر گرفته بود و این تمام چیزی بود که میخواست.

امگا با رضایت خرخر آرومی کرد و مدتی رو به همون حالت توی آغوش آلفا موند. اون گرما بسیار لذت‌بخش و اعتیاد‌آور بود. جوری که به سختی میتونست ازش دلش بکنه.

احساس میکرد هر لحظه ممکنه قلبش از شدت تپش‌ها منفجر بشه. این حس سرخوشی و امنیت رو برای اولین بار بود که میتونست احساس کنه. دقیقا تو همین لحظه. چیزی توی قلبش باعث میشد حس کنه هیچ نیرویی تو این دنیا نمیتونه بهش آسیب بزنه.

چشم‌هاش رو بست و با کشیدن دم عمیقی از رایحه جفتش، آروم گرفت.

بعد از نیم ساعتی که نمیدونست چطور به این سرعت گذشته، خودش رو از حصار دست‌های آلفا بیرون کشید و کنار تخت ایستاد. جونگکوک عمیقا خواب بود و اون نمیخواست بیدارش کنه. به هرحال میتونست تا زمان رفتن به شرکت، هنوز بخوابه.‌

به آشپزخونه رفت و تصمیم گرفت آشپزی رو شروع کنه. همسرش دیشب برای اون شام آماده کرده بود و امروز اون بود که دلش میخواست برای جبران واسش غذا بپزه‌.

به دیشب فکر میکرد. به شانسی که به خودشون دادن. صادقانه از اون وضعیت راضی و خوشحال بود. حتی اگه اون ازدواج به خواست والدینش انجام شده بود، در حال حاضر احساس میکرد میتونه فرصتی برای یک زندگی شاد داشته باشه. همونطور که غذا رو بهم میزد، غرق افکارش بود و لبخندی که از ابتدا روی لب‌هاش نقش خودنمایی میکرد نشون میداد تا چه اندازه ذوق‌زده‌ست. گرما تمام قلبش رو فرا گرفته بود و هرکسی، حتی بی‌تجربه‌ترین فرد مثل جیمین هم میدونست که این گرمای عشقه.

زندگی کنار جونگکوک راحت بود و فقط یه احمق میتونست در برابر چنین آلفای مهربونی مقاومت کنه. پس به خودش حق میداد که تو این مدت عشق توی دلش جوونه‌ زده باشه.

وقتی غذا آماده شد، اون رو با احتیاط بسته بندی کرد. آلفا زمان زیادی رو کار میکرد و این میتونست باعث تحلیل رفتن انرژیش بشه. پس یک بسته بیسکوئیت هم داخل کیف غذا قرار داد و لبخندی به نتیجه کارش زد.

زمانی که یک جفت دست از پشت دور کمرش حلقه شد و سری روی شونه‌ش قرار گرفت، از جا پرید. صدای دورگه آلفا فورا گوش‌هاش رو پر کرد. "بوی خیلی خوش‌مزه‌ای میاد"

جیمین لرز خوشایندی رو تو بدنش احساس کرد اما به روی خودش نیاورد. دست‌هاش رو روی دست‌های آلفا که دور کمرش حلقه بود قرار داد و سرش رو به سمت اون مرد کمی چرخوند. "از من یا غذا؟"

جواب فوری بود. "من میگم غذا، اما تو بدون دروغه."

امگا سرخ شد. قفل دست‌های آلفا رو باز کرد و بدون نگاه انداختن بهش، قدمی دورتر رفت. "آه... تو خیلی بی‌شرمی."

𝐓𝐡𝐞 𝐍𝐨𝐭𝐞𝐁𝐨𝐨𝐤Where stories live. Discover now