Part 18

610 175 73
                                    

جیمین در حالی که روی کاناپه جلوی تلوزیون لم داده و مشغول گشتن توی گوشیش بود، صدای باز شدن در ورودی رو شنید. از همونجا سرش رو برگردوند و با جونگکوکی رو به رو شد که یک کیک شکلاتی و بوم نقاشی کوچکی توی دست‌هاش بود.

"سلام عزیزم." امگا با صدای نسبتا پایینی گفت و لبخند گرمی به صورتش نشوند. هنوز هم چشم‌هاش بین وسیله‌های توی دست آلفا در گردش بود و با کنجکاوی بهشون نگاه میکرد.

"سلام عشقم. حالت چطوره؟" آلفا جلو اومد و بعد از گذاشتن وسیله‌ها روی میز، به سمت همسرش که روی کاناپه نشسته بود خم شد و پیشونیش رو عمیق بوسید.

"بد نیستم. البته اگه حالت تهوع صبح و بالا آوردن دوکبوکی مورد علاقه‌م رو در نظر نگیریم." نفسش رو کلافه بیرون فرستاد. انگار از سه روز پیش که متوجه بارداریش شده بود، بلافاصله تمام علائم همزمان باهم به بدنش هجوم آورده بود. نمیتونست چیزی بخوره، نمیتونست بخاطر بی‌رمقی توی وجودش راه بره و حتی نمیتونست به کلاس‌هاش برسه. از صبح به زمین و زمان و البته گرگ خودش و دیک جونگکوک فحش داده بود و چند باری تو تصوراتش اون رو عقیم کرده بود. حالا که مقصر تمام این اتفاقات رو به روش قرار داشت، دیگه نمیتونست خودش رو کنترل کنه و غر نزنه.

آلفا تو نزدیکترین حالت کنار امگاش نشست و درحالی که یک دستش رو نوازش‌وار روی شکم تخت همسرش میکشید، سرش رو نزدیک برد. "لوبیا کوچولو لطفا آپا رو اذیت نکن. بذار استراحت کنه."

"امیدوارم حداقل به حرف تو گوش بده. من که هرچی التماسش میکنم جوابگو نیست."

"حتما خیلی بهت سخت گذشته. کاش میتونستم کنارت باشم." آلفا در حالی که از پهلو همسرش رو تو آغوش میکشید گفت.

"کاش میتونستی دردام رو با خودت تقسیم کنی. اصلا چرا باید فقط والد امگا همه این‌ها رو تحمل کنه. تو هم پدرشی. حداقل باید تو نصفش شریک باشی." سرش رو به پشتی مبل تکیه داد و چشم‌هاش رو بست. "اصلا متوجهی من امروز چه فاجعه‌ای رو با چشم دیدم؟ اون دوکبوکی‌های نازنینم که از رستوران میونگدانگ سفارش داده بودم، حتی یک ربع هم توی معده‌م موندگار نشد. همش جلوی چشم از دست رفت..." دستش رو روی شکمش کشید. "اصلا خودش ازم دوکبوکی میخواست. اما یهو ورق برگشت. مطمئنم چون ماه اول مراقبش نبودم اون ازم بدش میاد. تهیون اصلا اینجوری نبود."

جونگکوک سعی کرد در برابر غر زدن‌های امگا حتی لبخند هم نزنه چون مطمئن بود خندیدنش تو چنین موقعیتی عواقب خوبی به دنبال نداره. "این هیچ ربطی به مراقبت تو از اون کوچولو نداره. تو بهترین پدر دنیایی و هیچوقت اجازه نمیدی کوچکترین آسیبی به بچه‌هات برسه. فکر میکنم چون بیشتر از شش سال از اون زمان گذشته، بدنت همه چیز رو فراموش کرده عزیزم. تو زمان تهیون حتی بدتر از الان بودی."

جیمین اخمی کرد و با شکایت به سمت همسرش برگشت. "مگه ممکنه حال خودم رو یادم بره. تهیون هیچ مشکلی با هیچ غذایی نداشت. حتی ضعف هم نداشتم. اما الان هنوز یک ماه نگذشته وضعیتم اینه. من میمیرم. میدونم... هیچ غذایی به بدنم نمیرسه و تهش از گرسنگی جون میدم."

Kamu telah mencapai bab terakhir yang dipublikasikan.

⏰ Terakhir diperbarui: 4 days ago ⏰

Tambahkan cerita ini ke Perpustakaan untuk mendapatkan notifikasi saat ada bab baru!

𝐓𝐡𝐞 𝐍𝐨𝐭𝐞𝐁𝐨𝐨𝐤Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang