Part One

6.2K 248 15
                                    

"زوئــــــــــي"
با صداي جيغ استفاني چشم هام گرد شدو تو تخت نرمم غلت زدمو به سقف نگاه كردم و سعي كردم به ياد بيارم كه امروز چند شنبه اس!
يك شنيه
امروز يه يك شنبه ي لعنتيه و اون دختره احمق بهم اجازه نميده تو روز تعطيل آخر هفته استراحت كنم! من تمام اين مدت فكر ميكردم،بعد از همه اين سال هايي كه توي دبيرستان و مراكز آموزشي گذرونده بايد متوجه اين كه تعطيلات يه جورايي،نه،صد در صد،غنيمت به شمار ميان شده باشه! اما اون به جاش ساعت نه صبح روز يك شنبه دم در اتاقم ايستاده و اسممو فرياد ميزنه!!
حتي نميتونم به دوست پسرش شكايت كنم
اون هم يه كسي كُپِ استفه.هيجان زيادي داره و از اونجايي كه گاهي نصف شب بهم زنگ ميزنه يا تكست ميده كه راجع به خواهر ديوونم چيزي بپرسه،ميدونم كه حق رو به اون ميده و نه من!!

"زوئي"
دوباره داد زدو به در كوبيد
با حرص پتوي سفيد صورتيم رو كنار زدمو از روي تخت بلند شدم
چشم هام به دو خط ريز تبديل و موهام به طرز نا مرتب و گوجه اي بالاي سرم بسته شده بودن!!
به بيژامه ي كج و كوله اي كه تنم بود توجهي نكردمو لاي درو باز كردم تا چشم هاي قهوه ايه استف رو ببينم
هنوز اون چهره اي كه داد ميزد 'احمق چيكار داري؟ديوونم كردي' روي صورتم بود تا اين كه استفاني درو هول داد،بيشتر باز كرد و باعث شد پوكر فيس بشم،كمي عقب بپرم و حالت دفاعي به خودم بگيرم

"اوه چه لباس خواب قشنگي!! پيرهن مردونه و بيژامه ي راه راه سفيد صورتي.از كلكسين جديده ويكتوريا سيكرته؟"
با چشم هاي گرد و لبخند گفت

"خواب بودم"
تو صورتش داد زدمو حالا كسي كه حالت پوكر فيس به خودش گرفت اون بود تا اين كه بالاخره لبخند زدو با هيجان كاغذ هاي باريكي كه دستش بود تو هوا تكون دادو جيغ زد

"اوه اوه!! من تونستم اينارو بگيرم"

"اينا چين؟"
چشم هام كاغذ هارو دنبال ميكرد!!
به خاطر حركت زيادشون چشم غره رفتمو مچش رو گرفتم تا اون هارو يه جا نگه داره و بتونم روشون رو بخونم

"كنسرت!! كنسرته cold play"
يكي از بليط هارو از دستش كشيدمو به سه تاي ديگه كه تو دستش موند توجهي نكردمو درو بستم
اون تمام اين مدت سعي داشت به كنسرت اون گروه بره،منم دوست داشتم!! هميشه آهنگ هاشون رو دوست داشتم
اما هر دفعه موقع خريده بليط دير وارده سايت ميشديمو همه اش،حتي آخرين صندلي ها هم به فروش رفته بود
به اون تكه كاغذ نگاه كردمو به صداي استف كه از پشت در بهم گفت 'بي ذوق' محل ندادم!! من بي ذوق نيستم،فقط خوابالوام
اما با فكره اين كه اون ديشب ساعت گذاشته تا امروز به اينا برسه لبخند ريزي زدم

بليط رو لا به لاي كتاب هام توي قفسه گذاشتمو سمت حموم اتاقم رفتمو بعد از پر شدن وان موهام رو باز كردم،لباس هام رو در اوردمو توش نشستم
همون طور كه از پنجره هاي بزرگ حموم به بيرون نگاه ميكردمو از منظره ي زيبا لذت ميبردم،دستم رو لبه ي وان گذاشتم و بيشتر تو آب فرو رفتم كه چشمم به انگشتر الماس دست چپم افتاد!!
امشب
بالاخره ساموئل امروز از سفرش به لندن برميگرده و شام به خونه ي ما مياد تا هم من و هم خانوادم رو ملاقات كنه!!
به اجباره اون ما بعضي روزها فيس تايم ميكرديم،تكست ميداديمو با تلفن حرف ميزديم و از هم خبر داشتيم اما اين فاصله ي دور باز هم نميتونه باعث بشه كه نسبت بهش احساس دل تنگي كنم

...............................

خب خب اينم يه فف جديد :)
تمام قسمت هاش نوشته و تايپ شده يعني آماده اي پابليش شدنه!
اما بايد بدونم كه كسي دوستش داره يا نه
پس لطفا كامنت بذاريد و اگه داستان رو دوست داشتيد رأي بديد❤️

It's ZoeyМесто, где живут истории. Откройте их для себя