Part Twenty-Three

801 72 11
                                    

"اما هري استايلز كسيه كه به دور از اين بازي ها و توسط خوده زوئي انتخاب شده،توسط قلبه زوئي و...دوست داره كناره خودش نگهش داره! نه به اجبار بلكه به خاطره علاقه"
با چشم هاي پر از اشكم به صورته هري كه حالا نرم تر از قبل شده بود نگاه كردم! كمي از موهاش رو پيشونيش ريخته بودن و من جلوي خودم رو گرفتم اون هارو عقب نزنمو دستمو رو پوستش نكشم
و بعد از لحظه ي كوتاهي هري سمتم خم شد،با دو دستش صورتم رو گفتو لب هاي صورتيش كه تا چند دقيقه پيش فقط خودش لمسشون ميكرد رو روي لبام گذاشت!! بهم اجازه داد ببوسمش و عشقم رو بيشتر از اوني كه ميخوام بهش نشون بدم
همون طور كه روي زمين نشسته بوديم دستم رو كمي بالا بردمو رو بدن هري گذاشتم در حالي كه اون به آرومي لب هاش رو روي لب هام حركت ميدادو منم باهاش همراهي ميكردم! هيچوقت فكرشم نميكردم بتونم تو زندگيم چنين حس خوبي داشته باشم
اما حالا اينجام!! در حال بوسيدن هري،كسي كه دوستش دارم

هري كمي عقب رفتو اون فاصله ي كم رو بين صورتامون ايجاد كرد!! با شستش اشك هاي روي گونه هام رو پاك كردو باز به چشم هام زول زد،اما من نميتونستم از نگاه كردن به لب هاش كه حالا خوشگل تر هم شده بودن دست بردارم!! ولي همين كه به آرومي انگشتش رو روي صورتم كشيد به خاطره آرامشي كه بهم دست داد چشم هام رو بستمو به خودم ثابت كردم كه اشتباه ميكنم
صداي هري تو گشم پيچيد كه گفت
"زوئي...من تمام اين مدت ميترسيدم كه...فكر كني برات كافي نيستمو حالا اينجا..."

"چي؟چه طور ميتوني اينو بگي وقتي انقدر بي نقصي؟"
با تعجب گفتمو بدنم رو بيشتر بهش نزديك كردم و اون دستش رو پايين بردو روي بازم كشيد! لبخند كمرنگي زدو گفت
"من اصلا به تو نميخورم! زوئي تو.."

"هري لطفا اين طوري نااميدم نكن!"
بغض توي گلوم برگشت اما ادامه دادم
"اگه بگي دوستم نداري ميفهمم.اما هر دليله ديگه اي نميتونه مانع باهم نبودنمون بشه"

"عزيزم من دوستت دارم! تو بايد بعد از تمام اين مدت اين رو فهميده باشي.من سر كلاس الكي و براي تو دردسر انداختن خودم ازت عكس نميگرفتم اما تو بايد بدوني كه..."
وسط حرفش پريدمو وسط اون بغض يه لبخند زدمو گفتم
"تو چيكار ميكردي؟"

"يواشكي ازت عكس گرفتم"
به آرومي خنديدو سرش رو پايين انداخت و من هزار برابر بيشتر بهش علاقه مند شدم!

"تو بامزه ترين و شيرين ترين كارهارو ميكني و بعد ازم ميخواي بيخيالت بشم؟اين اصلا منصفانه نيست هري"

"خانوادت چي؟و تو...تو نامزد داري زوئي اين يعني...من كيم؟يا ساموئل كيه؟اين همه اش خيلي غيره منطقي به نظر ميرسه! ببين...من دوستت دارم،واقعا دوستت دارمو ميخوام وقتمو باهات بگذرونم نه به عنوان يه دوست بلكه دوست پسرت،اما من حتي يه ماشين ندارم تا تورو باهاش بيرون ببرم"
دستم رو توي دستش گرفت

It's ZoeyWhere stories live. Discover now