Part Seventy

621 49 3
                                    

با گذاشتن پام توي قطار هري دستم رو گرفت،من رو به گوشه ي واگن بردو جلوم ايستاد!! چشم هام كمي گرد شده بودنو با تعجب به صورتش نگاه ميكردم كه همين قيافه اي كه به خودم گرفته بودم باعث شد به حرف بيادو بگه
"تو يه پيراهن كشي و تنگ و البته كوتاه پوشيدي!"
به لباس سفيد،آستين بلند و يقه اسكيم نگاه كردمو باز روي صورت هري متمركز شدمو اون كه فهميد چيزي تغيير نكرده ادامه دادو گفت
"تو يه كت جين هم روش پوشيدي و كفش هاتم يكم پاشنه دارن و اون هايلايتر روي صورتت هم داره زيادي برق ميزنه! تو زيادي سكسي شدي من نميخوام همه بهت نگاه كننو وقتي اينجا شلوغ ميشه سعي كنن خودشون رو بهت بچسبونن"
بر عكس فكر هري من كاملا معمولي لباس پوشيدمو فقط يكم آرايش كردم ولي چون هايلايتر قسمت مورده علاقمه نميتونم ازش دل بكنم! خنديدمو گفتم
"هري انقدر بهم حسودي نكن"

"عزيزم!"
يه لبخند شيطاني زدو بدنش رو به بدنم چسبوندو باعث شد بخوام با چشم هاي گردم به دورو بر نگاه كنم اما همه اش هري بود،فقط هري بود

"وات د فاك"
خنديدمو به آرومي هولش دادمو گفتم
"تقصيره خودت بود! تو اصرار كردي كه بيامو حالا هم بايد خودت جواب استفاني رو بدي"
نميدونم عكس العمل استف وقتي متوجه بشه من از همه چي درباره ي بيماريش باخبر شدم چيه! اميدوارم زيادي ناراحت نشه چون مطمئنن قلبم نميتونه همچين چيزي رو قبول كنه و ميشكنه! كاش عكس العمل بدي نشون نده چون در غيره اين صورت هردو ميفهميم بر خلاف فكرمون اتفاقا خيلي هم از همديگه دوريم! ما همين الانش هم بايد درباره ي چيزهاي زيادي باهم صحبت كنيم،مثل قضاوت من،قضاوت اون و نايل،و هري.همين حالا هم كلمات زيادي هست كه بايد به زبون بياريم

"در هر حال من بايد جواب استفاني رو ميدادم! يكم اضطراب دارم چون كاره اشتباهي كردمو نتونستم رازش رو نگه دارم اما از طرفي هم ميدونم بايد چه طور باهاش صحبت كنم! يعني يكم ميدونم"
اخم ريزي كردمو گفتم
"هري من خواهرشم! تو كاره درستي كردي كه بهم گفتي چون من خانوادش هستمو حتي بايد زودتر از تو ميفهميدم ولي.."
هري وسط حرفم پريدو گفت
"اولش رو خوب شروع كردي اما داري به جايي ميرسي كه قراره مثل هميشه خودت رو سرزنش كني پس ادامه نده"
با جديت توي چشم هام نگاه كردو من سرم رو تكون دادمو تصميم گرفتم چيزي نگم! هري با دستش موهام رو پشت گوشم زدو گفت
"ايستگاه بعد پياده ميشيم"
و چند دقيقه بعد همون طور كه انتظار ميرفت و هري بهم گفته بود ما توي پياده رو در حركت بوديمو با اينكه من ميتونستم ساختمان بيمارستان رو ببينم اما انگار هيچوقت قرار نبود بهش برسيم پس ايستادمو پيشنهادم رو با هري در ميون گذاشتم! گفتم
"تو بايد ماشين بخري"
كمي خم شدمو سعي كردم آب دهنم رو قورت بدم تا خشكي گلوم رو برطرف كنم اما فايده نداشت!

"اي دختره تنبل!"
هري بهم خنديدمو گفت
"من تازه از فردا ميرم سره كار اما در هر صورت به ماشين نيازي نيست عزيزم"

It's ZoeyWhere stories live. Discover now