Part Sixty-Nine

616 51 1
                                    

"هنوزم نميتونم بفهمم كه چه طور ميخواي از دوشنبه توي اون مغازه كار كني"
كارينا آخرين تست رو روي ميز گذاشتو پشت ميز نشستو ادامه داد
"اصلا مگه تو بلدي شيريني درست كني؟"

"معلومه كه بلدم"
هري با اعتراض گفت،اخم ريزي كردو چشم هاش كمي گرد شده بودن و اين باعث شد من بخندمو ياده اولين سوال هايي كه ازش كردم بيفتم

"چهره ات دقيقا مثل وقتي شده كه درباره ي هايلايت هاي موهات ازت پرسيدم"
هري سرش رو سمتم برگردونو لبخند زد

"من واقعا انتظار نداشتم كه فكر كني موها..."
اما كارينا اجازه نداد هري حرفش رو تموم كنه و گفت
"تجديد خاطرات باشه براي بعد! جواب من رو بده هري"

"مامان"
هري كف دستش رو به پيشونيش كوبيدو گفت
"قراره پشت صندوق بايستمو بعدش هم چند تا چيز رو از بقيه ياد بگيرم! اينم يه توضيح كامل،حالا اگه بذاري ما ديگه بايد بريم چون ديرمون ميشه"
هري بلند شدو كيفش رو روي شونه اش انداختو كوله ي من رو هم برداشت

"ممنون"
بابت صبحونه تشكر كردم،دنبال هري رفتم،پشت بهش ايستادمو اون بهم كمك كرد تا كوله ام رو پشتم بندازمو وقتي سمتش برگشتم گفتم
"به نظرت لباسم خوبه؟"
موهاي گوجه ايم،يه شوار جين فاق بلند با پاچه هاي تا زده شده،يه هودي سفيد و ونس هاي اولد اسكولم رو پوشيده بودم!

"خيلي خوبي! نه صبر كن"
هري به آرومي اما با دقت كه هميشه باعث ميشه يه اخم ريز روي صورتش نمايان بشه انگشتش رو روي موهام كشيدو بعد خم شد لب هاش رو روي لب هام گذاشتو گفت
"الان عالي هستي"

"هستم"

.
.

انگشت هام رو بين انگشت هاي هري قفل كردمو وقتي وارده راه روي دانشگاه شديم شنيدم كه هري گفت
"حواست باشه! مجبور نيستي به كسي جواب پس بدي چون اين زندگي توئه"
با اين كه حق با اونه اما من نميتونم استرسي كه توي بدنم وجود داره رو ناديده بگيرمو بگم كه عكس العمل ديگران برام اهميتي نداره! با اين كه هيچكس از نامزدي منو ساموئل خبر نداشت اما در هر صورت اونا كلي اخبار دروغ درباره ام خوندن و يه سري توي ذهنشون من رو قضاوت كردن،و من مطمئنم از اونجايي كه هري رو به عنوان دوست پسر استفاني ميشناسن اين قضاوت ها قراره ادامه پيدا كنه هر چند حدش رو نميدونم اما كاملا مشخصه كه دنباله دار خواهد بود! من همين الان خودم به راحتي ميتونم يه شايعه ي جديد رو حدس بزنم: استفاني و زوئي وودز سر يه پسر دانشجوي ناشناس دعوا كردنو به همين دليل زوئي گريه كنان از خونه بيرون زد! و حالا زوئي اون پسر رو بدست اورده،استفاني متأسفيم! هشتگ قوي بمون استف

ميتونم قسم بخورم امروز تنها روزي كه راه روي دانشگاه به اين اندازه شلوغ شده تا من بيشتر اذيت بشمو اعتماد به نفسم ته بكشه! سرم رو كمي پايين انداختمو به زمين زير پام نگاه ميكردم تا مجبور نشم عكس العمل ها،قضاوت ها و تغيير چهره ها رو ببينم با اين حال ميتونم با رد شدن از كنار هر گروه دو نفر تا چند نفره اي صداي پچ پچ هارو بشنوم.كاش ميشد همين الان از اين جا بيرون برمو بعد براي هميشه ترك تحصيل كنم

It's ZoeyWhere stories live. Discover now