Part Fourty-Seven

600 52 7
                                    

"چي شده؟چرا داري باهاش اون طوري حرف ميزني؟"
با اومدن ساموئل و سوالش فهميدم تمام حرف هاي هري رو شنيده و اين اصلا چيزه خوبي نبود!! دست هام كه داشتن شروع به گرم شدن ميكردن با استرسي كه بهم وارد شد دوباره به وضعيت قبليشون برگشتن

"زوئي توي دريا حالش بد شدو چون هري غريق نجاته و بهش نزديك تر هم بود رفتو بهش كمك كرد! اين عصبيش كرده"
استفاني سعي كرد براي ساموئل دليل منطقي و درستي بياره اما چهره ي ساموئل و او اخمي كه روي پيشونيش بود هيچ تغييري نكرد! بلكه سام دهنش رو باز كردو گفت
"هري داره كل امروز رو با نجات دادن زوئي ميگذرونه"
هري دندوناش رو روي هم فشار داد و وقتي خواست سمت ساموئل برگرده فكر كردم بايد جلوش رو بگيرم اما بعد فهميدم اين همه چيز رو بد تر ميكنه پس فقط سر جام موندم! چشم هاش كه از قبل هم پر از عصبانيت بودن روي ساموئل زوم شدو ايستاد

"بهتر نيست ازم به خاطره كارهايي كه براي نامزدت انجام ميدم تشكر كني؟اون اينجاست و حالش بهتره فقط به خاطره من"
هري روي كلمه ي 'من' تأكيد كرد! كاملا منظورش رو ميفهمم و شايد هم تنها كسي باشم كه ميفهمم
من از ديروز حالم افتضاح بودو اون بود كه تونست آرومم كنه! و اين حتي مربوط به جسمم نيست بلكه تمامش مشكل روحيه

"پس زوئي دوست داره 'تو' به جاي من اينجا كنارش باشي؟"
اخم ساموئل بيشر شدو به من نگاه كردو ادامه داد
"اره زوئي؟"
اما تا خواستم دهنم رو باز كنمو چيزي بگم هري نيشخند زدو جواب سام رو داد
"تو نامزدشي و داري خودت رو با من مقايسه ميكني! بايد برات متأسف باشم!؟"
جمله ي آخرش رو با لحن سوالي گفتو باعث شد دهن سام بسته بمونه،و من نميدونستم بايد از اين حاضر جوابيش خوش حال باشم يا ناراحت.اون دوست پسرمه،كسي كه بهش علاقه دارمو ميخوام هميشه توي همه چيز اول باشه و حالا هم توي اين بحث مسخره اي كه ساموئل شروع كرد اوله! اما مردي كه رو به روم ايستاده ممكنه يه روزي شوهرم بشه با اين كه من هيچ جوره اين رو نميخوام

هري دست استفاني رو گرفت،اون رو از روي مبل بلند كردو بعد دوباره سمت من برگشتو گفت
"همه ي اين آبميوه رو ميخوري"
بهم دستور دادو بعد اون دو تا باهم سمت اتاقشون رفتنو درو پشت سرشون بستن! نايل هم دوباره به بيرون خونه رفتو من رو با ساموئل كه صورتش از عصبانيت قرمز شده بود تنها گذاشت

"اون فكر كرده كيه؟"
كسي كه تو هيچوقت نميتوني باشي! هيچوقت نميتوني جايگاهي كه اون توي زندگيم داره رو داشته باشي.
اما به جاي گفتن اين كلمات ترجيه دادم ساكت بمونم با اين كه سام ادامه دادو گفت
"تو براي چي بايد انقدر به دوست پسر خواهرت نزديك باشي؟اون مطمئنن طوره ديگه اي بهت نگاه ميكنه و من از اين متنفرم"
بدنم كمي از استرس و سرمايي كه هنوز درون خودش داشت لرزيد! ساموئل نبايد چيزي بفهمه،نبايد! هري و من هيچ كاره شك برانگيزي انجام نداديم جز صبح،وقتي كه هري دنبالم اومد

It's ZoeyWhere stories live. Discover now