Part Fifty-Two

613 47 4
                                    

لحظه به لحظه ماشين دور تر و ريز تر ميشد و ما همچنان بهش خيره شده بوديم تا اين كه كاملا از ديد خارج و محود شد!! اون موقع بود كه هري به آرومي سمتم برگشتو توي چشم هام نگاه كرد! من دستم رو جلو بردمو دست اون رو گرفتمو بعد از كمي مكث روي صورت خودم گذاشتم و حالا اون داشت من رو نوازش ميكرد اما هيچوقت لمس كردنش رو قطع نكردمو دستم رو برنداشتم

"خوبي؟"
صداش آروم بود! ادامه دادو گفت
"توي چشم هام نگاه كن عزيزم،اين طوري سرت رو پايين ننداز"
دستش رو بين موهام برد، سرم رو بالا اوردو من تنها كاري كه كردم اين بود كه تونستم دوباره به زمين نگاه كنمو فقط بيشتر بهش نزديك بشم!
ديگه از چي حرف بزنم؟ميدونم دهنم رو كه باز كنم اشك هام سرازير ميشن و هري مطمئنن از گريه و غر زدن هاي من خسته شده.من نميخوام باز سرش رو درد بيارم،نميخوام كاري كنم كه با خودش بگه 'لعنت به اين رابطه كه از اولش غم و غصه بوده' هرچند مطمئنن همين الانش هم ميتونه اين حرف رو بزنه.شونه هاي افتادم،حالت صورتم و جون نداشتن براي ايستادن و صحبت كردن،دست كمي از گريه زاري نداره و همه ميتونه دليل خوبي براي گله از اين رابطه باشه

"زوئي! ميخواي بريم داخل خونه؟اره عزيزم بيا بريم"
هري دستش رو روي پشتم كشيدو روي كمرم نگه داشت و منو به سمت خونه اي برد كه استفاني چند لحظه پيش و قبل از ما واردش شد! خونه و اتاقي كه ساموئل قصد داشت من رو توش خفه كنه و موفق نشد.شايد هم شد چون با اين كه دارم نفس ميكشم اما باز هم احساس خفگي ميكنم

"ما بايد يكم ديگه راه بيفتيم"
استفاني كناره دره اتاق ايستاد در حالي كه من به آرومي روي تخت نشسته بودم!

"من وسايل خودم رو جمع كردم،بعد از چك كردن اتاق زوئي راه ميفتيمو از اونجايي كه ماشيني نداريم بايد بگيم يكي از اين خدمت كارها برامون آژانس بگيرن"
هري بعد از روشن كردن چراغ اتاق در كمد رو باز كردو ميخواست مطمئن بشه من گيج نزدم!

من چه طور ميتونم به خونه برگردم؟من نميتونم بعد از اين شبي كه داشتم،بعد از اتفاقي كه برام افتادو بعد از صدمه اي كه ساموئل سعي كرد بهم بزنه به خونه برگردم و يه ضربه ي ديگه رو تحمل كنم! من نميتونم با اين شوكي كه بهم وارد شده تو روي پدر مادرم بايستمو بگم كس ديگه اي رو دوست دارم.من قرار بود روزه بعد از سفرمون با تمام اين آدم ها صحبت كنمو حقم رو ازشون بگيرم اما فكر نمي كنم الان حتي هري همچين توقعي رو ازم داشته باشه! من دارم دوران سختي رو ميگذرونم،بعد از وقتي كه فكر ميكردم بدترين هاش رو گذروندمو ديگه چيزه افتضاحي نميتونه پيش بياد اما بعد شانس و زنگيم كه انگار قراره تا مدت زيادي داغون بمونه بهم ثابت كرد كه اشتباه ميكنم! اونم چه طور؟دقيقا با دست گذاشتن روي نقطه ضعفم.من الان توي اين موقعيت چه جوري ميتونم به اون اميدي كه هري ازش حرف ميزد برسم؟چه جوري ميتونم بگم همه چيز خوب پيش ميره وقتي پدر مادرم قراره به بدترين شكل از همه چيز با خبر بشن؟ساموئل از سعي و تلاشش براي خفه كردن من چيزي ميگه؟ميگه اونقدر دستش رو فشار داد تا صورتم به رنگ بنفش تبديل شدو نزديك بود بميرم؟ميگه من داشتم براي نجات دست هام رو توي هوا تكون ميدادم؟ميگه من اونقدر مست بودم كه هيچي نميفهميدم؟شايد حتي يادش نيادو فقط بتونه راجع به منو هري حرف بزنه! اما اگه درباره ي صدمه زدن چيزي بگه پدر و مادر من اهميت ميدن؟يا طرف ساموئل رو ميگيرن؟

It's ZoeyWhere stories live. Discover now