✨ نگاه اول ✨

4K 600 73
                                    

اولین باری که کف کفش های کهنه ام خیابون های این شهر پر زرق و برق رو لمس کرد هیچوقت فکر نمیکردم درست دو ماه بعد قراره با قلبی که داره اتیش میگیره و چشم هایی که دارن تو اشک خفه میشن جلوی یه پسر بچه ایستاده باشم و با تک تک سلول های بدن بیست و پنج ساله ام بهش برای اینکه کنارم بمونه التماس کنم...

من مغرور بودم و خودخواه...من پارک چانیول بودم...من اومده بودم سئول رو به زانو دربیارم اما خودم تو یکی از داغون ترین محله هاش توسط یه بچه خیال پرداز که اهمیتی نداشت چقدر بهش التماس کنم چون باز هم حرف خودش رو میزد به زانو دراومدم.

شاید اگه روزی که قدم به اینجا گذاشتم میدونستم اخرش این میشه همون لحظه میچرخیدم و با تمام قدرت فرار میکردم...کی رو دارم گول میزنم؟ حتی اگه میدونستم هزاربار بدتر هم میشه باز هم میخواستمش...

تو پاییز بود...روزی که تصمیم گرفتم درجا زدن بسه...یه پسر شهرستانی خوش خیال بودم که تمام تجربیاتش محدود به روزهایی بود که توی یه پرورشگاه گمنام گذرونده بود. حتی وقتی به سن قانونی هم رسیده بودم نتونسته بودم اون خراب شده رو ترک کنم و پشت دیوارهاش کنار جسم بیخیالم روح سرکشم رو اسیر کرده بودم...روزها میگذشت و من کارم این بود که خرابی های به بار اومده تو اون چهاردیواری رو درست کنم و شب ها وقتی همه جا توی یه سکوت بی معنی فرو میرفت گوشه اتاقم مینشستم و با چشمهایی که هنوز یه امید مسخره توشون برق میزد گیتار میزدم و اهنگ میساختم و به خودم قول میدادم یه روز بالاخره به پاهام دل کندن از این راهروها و ساختمون تکراری رو یاد بدم.

و بالاخره اون روز رسید.... همینطور که بینیم بوی بارون در حال بارش تو حیاط رو مزه میکرد یه بوسه کوتاه روی گونه های خیس زنی که بزرگم کرده بود زدم و با کوله ای که تمام دار و ندارم توش بود و کیس گیتارم که روی شونه ام لق میزد برای همیشه با اون شهرستان بی رنگ و لعاب وداع کردم.

سئول منتظرم بود...شهر رنگی...ادم های رنگی...باور داشتم حتی اسمون هم اونجا رنگی تره...و این حماقت ادم هاست که همیشه باور دارن یه قدم اون ور تر دنیا چهره دیگه ای داره، این چیزی بود که مدت ها بعد بهش رسیدم...

هیچکس رو اونجا جز یه دوست قدیمی نمیشناختم و به کمک اون توی یه بار قرار بود مشغول به کار بشم. البته مطمئن بودم به یک سال نرسیده استعدادم کشف میشه و به جایگاهی که استحقاقش رو دارم میرسم.

اما وقتی توی تاکسی ترمینال نشستم و بعد چندین دقیقه ساختمون ها رنگ پریده تر و چهره های مردم بیرون ماشین گرفته تر شد فهمیدم شاید اونقدری که فکرش رو میکردم قرار نیست همه چی اسون باشه.

ماشین سر یه خیابون دلگیر نگه داشت و من با بی میلی کرایه رو به راننده بدخلق دادم. اینجا دیگه کجا بود؟ اخر دنیا؟ باورم نمیشد مجبور شدم اون همه پول برای رسیدن به اینجا هدر بدم...

StarDust🌠[ ʙᴏᴏᴋ #1 ᴏғ sᴛᴀʀ sᴇʀɪᴇs🌟]Where stories live. Discover now