✨ نگاه پنجم ✨

1.9K 493 37
                                    

وقتی در خونه پشت سرمون به هم خورد و برای اولین بار زیر یه سقف باهاش تنها شدم حس کردم پارک چانیول خوش شانس ترین موجودیه که تا حالا قدم روی این کره خاکی گذاشته. چمدون کوچیکش و کوله خودم رو زمین گذاشتم و به پشتش که وسط هال ایستاده بود و اطراف رو نگاه میکرد خیره شدم.

من دیگه علاقه ای به دیدن بهشت نداشتم...میخواستم تا ابد تو همین خونه کوچیک تو فضایی که اون موجود فرازمینی نفس میکشه زندگی کنم و با دیدن برق چشم هاش روزی هزار بار قربانیش بشم...

خیلی خودم رو کنترل کردم که واکنشی برای این شادی بی حد و حصر که قلبم رو گرفته بود نشون ندم اما موفق نشدم و مثل تمام این مدت در برابر جاذبه کشنده اش کم اوردم و با قدم های اروم رفتم سمتش و قبل از اینکه حتی متوجه ام بشه دستام رو دور بدن کوچیکش حلقه کردم و اون رو محکم به سینه ام فشردم.

از جا پرید و یه لحظه به وضوح از حرکتم خشکش زد اما بعد شروع به تقلا کرد تا از بین بازوهام خودش رو بیرون بکشه. توقعش رو داشتم پس اهمیتی نداشت...

چرخوندمش سمت خودم و به چشم های شوکه و عصبانیش خیره شدم و بعد دوباره کشیدمش تو بغلم. دستاش رو گذاشت روی شکمم و سعی کرد ازم فاصله بگیره...عین یه صحنه تکراری از یه فیلم رمانتیک اون تقلا میکرد و من لجبازی...

-اروم بگیر...

بین موهاش زمزمه کردم و دستم رو روی کمرش با ملایمت بالا و پایین کردم.

توجهی به حرفم نکرد و من با ارامش یه بوسه بین موهاش زدم. شبیه یه بچه گنجشکی رفتار میکرد که تو دام شکارچی افتاده...اما کاش میفهمید من هیچ قصدی واسه تو قفس انداختنش نداشتم...من میخواستم ازادش کنم...میخواستم دوباره بال های شکسته اش جون بگیره و بتونه پرواز کنه...میخواستم تمام اون عشقی رو که اون عوضی ازش دزدیده بود رو با عشق خودم جایگزین کنم...من فقط میخواستم لبخند بزنه...

پشتش رو نوازش کردم و اروم اروم بین موهاش بوسه کاشتم...میتونستم حس کنم که کارام روش تاثیر گذاشته...اون محبت میخواست...روز اولی که تو چشم های یخ زده اش خیره شدم این رو فهمیدم...انگار پشت اون دیوار دفاعی یه بچه کوچیک نشسته بود که داشت التماست میکرد بهش محبت کنی و دیواراش رو بشکنی...

-بذار عاشقت باشم...انقدر سخته؟

تقلاهاش کمتر شده بود و این برام راضی کننده بود. خم شدم و تو گودی گردنش یه نفس عمیق کشیدم.

-میدونی باهام چیکار کردی کوچولوی سنگدل؟

حرفی نزد. دیگه حتی تکون هم نمیخورد...چقدر این ارامش مصلحتی رو دوست داشتم...میتونستم خودم رو گول بزنم که از اینکه تو اغوشمه خوشحاله...حلقه دستام رو دورش محکم کردم و بدنش بین بازوهام گم شد.

StarDust🌠[ ʙᴏᴏᴋ #1 ᴏғ sᴛᴀʀ sᴇʀɪᴇs🌟]Onde histórias criam vida. Descubra agora