✨ نگاه اخر ✨

3.9K 616 167
                                    

عاشق بکهیون بودن من رو یاد داستانی مینداخت که مادرخونده ام یه بار برام تعریف کرده بود... داستان یه سرباز که عاشق یه دختر زیبا بوده...دختری که به همه بی توجه بود و عشق اون سرباز رو قبول نمیکرد...اون سرباز هم برای اثبات عشقش تصمیم گرفت هفت روز بدون اب و غذا روبروی خونه معشوقه اش بشینه تا اون دلش به رحم بیاد و قبولش کنه...اما روز هفتم درست قبل از اینکه شرطش به اخر برسه سرباز بدن خسته اش رو جمع کرد و راه افتاد که بره و وقتی ازش پرسیدن چرا این ساعت های اخر رو تحمل نمیکنه گفت ترجیح میده یه عشق بی وصال داشته باشه تا اینکه بدونه معشوقه اش تا این حد سنگدله...

اما بکهیون من سنگدل نبود...اون حتی قبل از تموم شدن روز دوم خودش رو بهم رسونده بود و با بخشیدن لبخند هاش به قلب خسته ام بهم جون دوباره داده بود...

عاشق بکهیون بودن مثل باز کردن چشم هام زیر اب بود...پر از یه حس گنگ...من شناگر ماهری نبودم...هیچوقت نتونستم خوب شنا کردن رو یاد بگیرم...اما همیشه وقتی تابستون استخر قدیمی که تو حیاط پشتی پرورشگاه بود رو پر از اب میکردن حداقل هفته ای چند بار خودم رو به دنیای ابی اون زیر میرسوندم...میرفتم ته استخر و چشمام رو باز میکردم...دنیای زیر اب مثل شنیدن صدای سفید بود...حس میکردم یه جای ناشناخته و پر ارامشم...و اونجا گاهی به مادرم فکر میکردم...اخرین باری که یه صدا شبیه این صدا شنیده بودم وقتی بود که از همیشه بهش نزدیکتر بودم...به این فکر میکردم که الان کجای این کره خاکی میتونه باشه؟ زنده است؟ خوشحاله؟ یعنی یاد من هم میافته؟؟؟

دنیای من فقط تا وقتی پر ارامش بود که زیر اب خودم رو مخفی کرده بودم...

تا اینکه عاشق بکهیون شدم...

تو دنیای اون همه چیز سفید و بی نقص جلوه میکرد...انگار تمام مدت داشتم اون حس ناب زیر اب بودن رو تجربه میکردم...هیجان داشتم و در عین حال از ارامش سرشار بودم...

این روزها حتی عاشق تر هم بودم...در واقع هر ثانیه که میگذشت عاشق تر میشدم...چون شرایط دیگه فرق کرده بود و حالا اون داشت سعی میکرد عاشق ترم کنه و قلب بیچاره من در برابر اون مثل یه یهودی بی دفاع بود در برابر ارتش نازی ها...نمیدونست با لبخند های کوتاهی که گاه به گاه اجازه میداد روی اون لب های خواستنی بشینه چه به سرم میاورد...

همه چیز بینمون عوض شده بود و این رو حتی در و دیوار های خونه و تخت مشترکمون هم فریاد میزدن...دیگه وقتی شب کنارم دراز میکشید با لجبازی یه دیوار از بالش بینمون بنا نمیکرد و وقتی صبح ها لب هام پیشونیش رو هدف میگرفتن با حرص هلم نمیداد عقب....

هنوز اون کسی که بیشتر حرف میزد من بودم...اما حالا دیگه به حرفام واکنش نشون میداد و جوری رفتار نمیکرد که انگار من نامرئی ام...مادرش با شنیدن پیشرفتی که داشتیم هربار پشت تلفن برای دقایق طولانی هق میزد و وقتی برای اولین بار با ترس و لرز به دیدنش اومد بکهیون بغلش کرد و اجازه داد مادرش رفع دلتنگی کنه.

StarDust🌠[ ʙᴏᴏᴋ #1 ᴏғ sᴛᴀʀ sᴇʀɪᴇs🌟]Where stories live. Discover now