✨ نگاه سوم ✨

1.8K 480 21
                                    

بکهیونِ من یه قاتل کوچولوی لعنتی بود که با یه لبخند قلب بی ارزشت رو از سینه بیرون میکشید و با دستایی که داشت ازشون خون میچکید تو کوچه ها با بی قیدی قدم میزد و کسی هم تلاشی برای مجازات کردنش نمیکرد،اخه مگه کسی میتونست تو اون چشم های پرستاره نگاه کنه و بخواد جز عاشق شدن دست به کار دیگه ای بزنه؟

نداشتن اون کنارم داشت خیلی چیزها رو تو وجودم میکشت و اولین قربانی این کمبود هم علاقه ام به هنرم بود.

اون هیچ توجهی به موسیقی من نکرده بود و همین بی توجهی باعث شده بود ارزش رویایی که یه زمانی برام همه چیزم بود تبدیل به هیچ بشه.

چه اهمیتی داشت خوب میزنم یا بد وقتی بکهیون قرار نبود علاقه ای بهش نشون بده؟

تنها علتی که هنوز گیتارم رو دنبال خودم اینور اونور میکشیدم و گاهی چندتا نت بی سر و ته رو توی دفترم خط خطی میکردم فقط به خاطر این بود که سماجت لعنتی ای که تو ذاتم بود، اصرار داشت که شاید به قدر کافی خوب نیستم و اگه بهتر شم چشم های اون ممکنه برای کسری از ثانیه مسیرم رو جستجو کنن.

دیگه مثل قبل بهش نزدیک نمیشدم...نه ولش نکرده بودم...هنوزم هر روز اول یا اخر مسیرم به جهت خونه اش کج میشد و تا وقتی نمیدیدمش از جام تکون نمیخوردم... فقط دیگه سعی نمیکردم ارامشش رو به هم بزنم...

فعلا به همین حد راضی بودم...به حد تماشا کردنش از راه دور...اما میدونستم خیلی زود این "حد" قراره دستش رو روی گلوم بذاره و خفه ام کنه و ازم بیشتر بخواد!

وقتی قدم میزد و پاهاش رو توی چاله های اب بارون میکوبید یا انگشتای باریک و شکننده اش رو لای موهای قشنگش فرو میبرد فقط میتونستم عین یه بچه یتیم که از پشت پنجره به تماشای حجم خوشبختی یه خانواده شاد میشینه تماشاش کنم و آه بکشم.

آه واسه نداشتن چیزهایی که میترسیدم یه حسرت ابدی رو دلم به جا بذارن...

واسه لب هایی که باید مزه اشون رو میچشیدم و اجازه اش رو نداشتم...

واسه نوازش دستایی که باید تمام نقش و نگار های روشون رو حفظ میشدم اما فرصتش رو نداشتم...

از فاصله نگاهش میکردم و حسرت رو حسرت میچیدم و به این فکر میکردم که یعنی اخرش هم همین برام میمونه؟ حسرت محض؟

میدونستم متوجه ام میشه...تنها تفاوتی که ایجاد شده بود این بود که دیگه نمیتونست تظاهر کنه وجود ندارم...

نمیدونم چی شده بود که این بخش از وجودش عوض شده بود اما بعضی وقت ها موقعی که دنبالش بودم برمیگشت و به هوای اینکه میخواد مسیرش رو چک کنه مطمئن میشد که دارم دنبالش میام...شاید فقط به حضور سایه وارم دور و برش عادت کرده بود...شایدم واقعا توجه اش رو جلب میکردم.

StarDust🌠[ ʙᴏᴏᴋ #1 ᴏғ sᴛᴀʀ sᴇʀɪᴇs🌟]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang