✨ نگاه دوم ✨

2K 488 37
                                    

"بهم یه شانس بده! "

تک تک سلول های قلب خسته ام بعد هر ملاقات بی فایده که عین یه بچه احمق سعی میکردم توش به حد یه سانتی متر بهش نزدیک بشم این جمله رو داد میزدن! اما یه قدم من نزدیک میشدم و اون هزار قدم با بی رحمی عقب میرفت.

دوستی! تنها چیزی که ازش خواسته بودم این بود و اون همین حد رو هم بهم نمیبخشید...

چنان قلبم رو خسته میکرد که شب ها حس میکردم روی سینه ام سنگینی میکنه و تا صبح از فکرش غلت میزدم و غلت میزدم و عطش خواستنش نمیذاشت یه لحظه پلک های خسته ام روی هم بشینن...

الهه عذاب شیرین من...

بعد تلاش های بی سرانجامم برای دوستی باهاش یه روز تصمیم گرفتم که دیگه این درخواست رو نکنم...

من بهرحال دوستی نمیخواستم پس چرا باید برای به دست اوردن همچین رابطه ای انقدر تلاش بی مورد میکردم؟

دو سه روزی بود که دیگه سمت بار نمیومد...هفته اخر ماه تموم شده بود و اون هم دلیلی برای سر زدن به اینجا نداشت...

نه من براش اهمیت داشتم نه وابستگی ای به اهنگ های مسخره من و فضای مسخره تر بار داشت...

اما مهم نبود چون من حالا ادرسش رو داشتم و هر روز عین یه احمق بیکار اول اخر حوالی اونجا پیدام میشد تا شاید تصمیم بگیره برای قدم زدن های همیشگیش از خونه بیرون بزنه و من دوباره فرصت کنم تلاشم رو از سر بگیرم.

بنابراین وقتی اون روز صدای برخورد قطره های بارون با شیشه کثیف بار رو شنیدم بدون ذره ای مکث و توجه به داد های بی وقفه صاحب کارم و حتی برداشتن لباس گرم از اونجا زدم بیرون.

بعد این مدت فهمیده بودم بارون تنها جادوگریه که تونسته دلش رو به دست بیاره و اون قطره های بی رنگ تنها چیزی بودن که میتونستن رنگ احساسات رو تو چشماش بپاشن. نفهمیدم چطور خودم رو به جلوی خونه اش رسوندم. قفسه سینه ام بالا پایین میشد و طعم تلخی رو ته گلوم به خاطر بی وقفه دویدن حس میکردم. تکیه ام رو به دیوار دادم و چند تا نفس عمیق گرفتم.

-بیا بیرون...بیا بیرون...

همینطور که به درب فلزی بزرگ خونه خیره بودم عین یه ورد زیر لب زمزمه میکردم.

میدونستم امروز قرار نیست متفاوت با دیروز باشه...میدونستم قرار نیست یهو قلب سختش نرم بشه اما امروز روزی بود که میخواستم صادقانه بهش بگم چه حسی دارم...

و روزی بود که اون میتونست صادقانه تر عذاب دادنم رو شروع کنه...فکر کنم هیچکس تا حالا اندازه من از شروع کردن یه تراژدی تلخ خوشحال نشده بود!

صدای در باعث شد سرم بالا بیاد و نفس های نا مرتبم برای چند ثانیه متوقف بشه. درست حدس زده بودم...بارون بازم موفق شده بود اون رو از پناهگاهش بیرون بکشه.

StarDust🌠[ ʙᴏᴏᴋ #1 ᴏғ sᴛᴀʀ sᴇʀɪᴇs🌟]Where stories live. Discover now