"قدم دوم: پیدا کردن نایل!"

4.8K 981 2.3K
                                    

اینم از پارت دوم که قرار بود کوتاه باشه ولی طولانی شد!

بوس بهتون❤

○○○

پسر جنگلی جلوتر از لویی میرفت و حتی لحظه ای برنمیگشت تا به لویی نگاه کنه.
لویی هم بی اهمیت به اون سرشو پایین انداخت تا مطمئن شه تو چاله های پر از برگ پا نمیزاره که محکم به چیزی خورد.

از درد چشماشو بست و دماغشو ماساژ داد.
" لعنت بهت!"
لویی چشمای بستشو باز کرد و تازه فهمید به پسر جنگلی که خیلی یهویی ایستاد برخورد کرده.

لویی با حرص به شونه ی پسر کوبید اما وقتی اون به سمتش برگشت، برقِ سادگی شیشه ی سبز رنگ چشماش نظر لویی رو درمورد داد زدن عوض کرد.
″ام...میدونی داریم کجا میریم دیگه؟ این چه سوال احمقانه ایه...قطعا میدونی...اینجا خونته...ام...اینجا خونته مگه نه؟″

پسر چند ثانیه ای به لویی خیره شد و بعد بی توجه بهش دستش رو بالا آورد و چشم هاش رو بست.
طولی نکشید که پرنده ی کوچیکی روی انگشتاش نشست و نوکش رو به آرومی به دست پسر زد.

پسر لبخند کوچیکی زد و همونطور با چشم های بسته چیزی رو زیر لب زمزمه کرد. پرنده صدای کوتاهی تولید کرد و به همون سرعتی که ظاهر شده بود از اونجا رفت.

″اوه خدارو شکر قرار نیست از تنهایی بمیرم ، قراره وقتی دارم کل جنگلو با یه دیوونه که با پرنده ها حرف میزنه میگردم، بمیرم! ″

لویی با خودش گفت و شقیقه هاش رو با کلافگی فشار داد. کی فکرشو میکرد وقتی اون روز صبح از خواب بیدار میشه تا با نایل، خودش رو به اردوی تیراندازی برسونه توی یه جنگل بی انتها که اصلا وجود نداره گم میشه؟
این حتی از چیزایی که توی فیلم های ترسناک هم نشون میدادن احمقانه تر بود. آخه کی تو قرن بیست و یکم توی جنگل گم میشه!؟

پسر انگشت اشارش رو به پیشونی لویی زد که باعث شد لویی با شوک از جاش بپره. صورت پسر با فاصله ی کمی روبروی صورتش قرار داشت و اون چشم های سبز با حالت با مزه ای بهش خیره شده بودن.

لویی چند بار پلک زد و گردنشو عقب برد، یهو پسر مچ یکی از دست هاش رو گرفت و لویی رو دنبال خودش کشید.
" هی! هی! منو کجا میبری؟! هی! گفتم ولم کن!"

لویی داد زد و سعی کرد دستشو جدا کنه اما فایده ای نداشت. اون ازش بزرگ تر و قوی تر بود.

چند دقیقه بعد پسر مو فرفری جلوی درخت بلندی ایستاد و به بالای درخت اشاره کرد.
لویی اخم کرد و با حالت عصبی دستش رو به درخت کوبوند.

″ماشین!! نه درختِ بزرگ! اصلا تو میفهمی من چی دارم میگم؟ یه چیز چهار چرخ که راه میره و گنده هم هست!″

لویی شمرده شمرده حرف میزد و سعی میکرد با دستاش شکل ماشینشون رو به پسر جنگلی نشون بده.

Forest Boy [L.s]Where stories live. Discover now