"قدم بیست و سوم: دوست بودن سخته!"

3.1K 740 1K
                                    

ساعت ۹:۲۲.
لویی دوباره نیم نگاهی به ساعتش انداخت و اینبار دیگه با کلافگی سرش رو چند بار روی میز کوبید.
میتونست قسم بخوره یک ساعت پیش ساعت رو چک کرده بود و اون موقع ساعت ۹:۲۱ بود!

با بند بند وجودش میفهمید وقتی میگن زمان یه چیز نسبیه منظورشون چیه، چون لویی الان مطمئن شده بود زمان داره اطرافش با سرعت کمتری نسبت به حالت عادی جلو میره.

زین با نیشخند روی صندلیش لم داده بود و دست به سینه به لویی نگاه میکرد.

″ببینید کی برای دیدن الهش بی قرار شده و نمیتونه دو دقیقه تمرکز کنه!″

لویی با سرعتی که باعث شد زین از اینکه لویی چطور گردن خودش رو نشکسته تعجب کنه به سمت زین چرخید و انگشت فاکش رو جلوی صورتش گرفت.

″ فاک یو مالیک! اصلا هم دلیلش این نیست!! من فقط خیلی خستم و تازه صبح هم نتونستم صبحونه ی درست حسابی بخورم چون...″

″ هری کوچولوت نبود که برات چیزی درست کنه بخوری!″

لویی لیوان قهوش رو با حالت تهدید آمیزی بلند کرد ولی این کارش هم باعث خنده ی بلند زین شد.

″چون دیشب دیر خوابیدم و وقت نکردم صبح چیز زیادی بخورم!″

زین دوباره خندید و بدون توجه به لویی به سمت مانیتور روبروش چرخید.

″ بیخیال پسر! تو همیشه دیر میخوابی و دیر هم از خواب پا میشی! درواقع از روزی که هری اومده پیشت صبحت و با صبحانه های سلطنتی شروع میکنه نه لقمه های مونده از دیروزت! پس اعتراف کن که دلت براش تنگ شده و الانم چون میخوای ببینیش بی قراری!″

زین با نیشخند گفت و از گوشه چشم نگاهی به لویی که زیر لب فحش میداد انداخت.

لویی که دیگه تحمل حرف های زین رو نداشت هدستش رو روی سرش تنظیم کرد تا هر طوری که هست خودش رو با کار کردن سرگرم کنه! اینجوری زین هم میفهمید که لویی برای برگشتن و دیدن اون پسره ی قدبلند مو قهوه ای با چشمای سبز زیباش بی قرار نیست.

ساعت ۹:۲۳.

″ اوه بیخیاللل!!! این یه شوخیه فاکیه! ″

لویی بعد از جواب دادن یه تماس دوباره ساعتش رو نگاه کرد و با دیدن ساعت داد بلندی کشید که باعث شد صدای خنده ی زین کل سالن رو بگیره.

پسر چشم آبی دو تا از شکلات هایی که روی میزش بود رو برداشت تا باهاش پیشونی زین و هدف بگیره اما وقتی تلفن دوباره زنگ خورد نقشه اش، نقشه بر آب شد.

و زین برای اولین بار با دیدن قیافه ی عصبی لویی که درحال جواب دادن به مشتری با چشماش بهش آتیش پرت می کرد از ته دل خوشحال شد. لویی همیشگی همینقدر تخمی بود.
نه گوشه گیر، ساکت و متمرکز روی کار!

Forest Boy [L.s]Where stories live. Discover now