"قدم بیست و دوم: نصفِ راز برملا میشه!"

3.3K 739 914
                                    

نگاهِ لویی تو خونه ی خالی چرخید و به ساعت افتاد.
هفت شب.

دقیقا هیجده دقیقه دیگه، بیست و چهارساعت از تنها شدنش میگذشت.
از وقتی که همه تنهاش گذاشته بودن. زین، نایل و حتی هری.

پسر چشم آبی میدونست این اشتباهه. هری تنهاش نذاشته بود. نه حداقل به خواستِ خودش.

اما این هم یکی از راه حلای دیگه ی ذهنش برای عذاب وجدان نگرفتن و سرپوش گذاشتن رو دلیل واقعیِ ناراحتیش بود.

بالاخره همه یه روز میرفتن و تنهاش میذاشتن، نه؟

سکوت خونه که تو ساعت های اول تنها شدنش، آرامشِ از دست داده اش رو بهش برگردونده بود، حالا به طرز مسخره ای داشت عصبیش میکرد.

و اون حسِ "یه چیزی سرجاش نیست" حالا بیشتر از همیشه تو ذوق میزد.

لویی کنترل و برداشت و کانال و روی شبکه ی مستند تنظیم کرد.

"حالا بهتر شد!"
گفت و به کاناپه پشت داد. اما خیلی زود حوصله اش سر رفت و کانال و عوض کرد. هری چطور از دیدن همچین چیزایی لذت میبرد؟

اما خیلی طول نکشید که متوجه شه تمام کانال های مورد علاقه اش- کانالای ورزشی،کشتی کج، پورن- حالا بین تعداد بالای شبکه های درام و سریال و مستند و خانوادگی گم شده.

چشماشو چرخوند و رو شبکه ای که در حال پخش فیلم سریع و خشنِ هفت بود ایستاد. ولی با شنیدن صدایِ قار و قور شکمش دستشو تو موهاش فرو کرد و کلافه بهمشون ریخت قبل اینکه پاشه و به سمت آشپزخونه بره.

هوس پاستا کرده بود. نه پاستاهای بیرون یا اونایی که نایل می پخت و اون و زین مستقیم مینداختن سطل آشغال.

پاستاهای خونگی و پر از پنیرِ هری.

اما نه. قرار نبود همچین چیزی گیرش بیاد چون هری از اونجا رفته بود.

لویی در یخچال و باز کرد و نگاهی به داخلش انداخت. چند درصد امکان داشت چیزی از غذاهای قبلی مونده باشه؟

"هیچی. عالی شد!"
لویی با بدخلقی زمزمه کرد و در یخچال و محکم بست. حتی حوصله تخم مرغ درست کردن هم نداشت پس با شماره ی آشنایی که قبل از اومدنِ هری حداقل سه شب در هفته بهش زنگ میزد، تماس گرفت و پیتزا سفارش داد.

بعد به آبجوهای باقی مونده تو یخچال نگاهی انداخت اما با به یادآوردنِ هشدار های پزشکش، منصرف شد.

در یخچال و بست و لگدِ آرومی بهش زد. این سکوت زیادی آزار دهنده بود و با تاریک شدن هوا آزاردهنده تر هم میشد.

"از کی تنهایی اذیتت میکنه پسر؟واو!"

لوییِ توی ذهنش پرسید و پسر چشم آبی خودشو دوباره روی کاناپه پرت کرد.

کل روز و خوابیده بود. با گوشیش بی هدف تو صفحات مجازی گشته بود. آهنگ گوش کرده بود و باهاشون برای خودش کنسرت گذاشته بود.

Forest Boy [L.s]Where stories live. Discover now