^-^ نایس تو میت یو

2.3K 349 31
                                    

*فلش بک  روزقبل

خب خب خب بستنی توت فرنگی/رولت خامه/شیر موز/پاستیل/.....اممم دیگه چی کم دارم؟_

به انواع و اقسام شیرینی ها و چیز های شیرین و خوشمزه روبه روش نگاهی انداخت بعد از برگشتن از خونه چانیول همش ذهنش درگیر بود که چرا صبح وقتی قرار بود تو خونه خودش باشه و تو اتاق لعنت شده خودش تو اتاق اون گوش گنده پیدا شده که البته سهون دلیلشو بهش توضیح داد اما موضوع مهم اینه که چرا شلوار مزخرفش پاش نبود و گوشه و کنار یه اتاق مزخرف تر از شلوارش مچاله شده بود هوفی کشید از عادتای مستی بک این بود که هر وقت مست میشد چیز های شیرین بهش کمک میکردن توی به یاد اوردن حافظش  

خب خب بک بیا کمک کنیم ببینیم دیشب چه اتفاقی افتاده_

به خودش دلداری و اطمینان داد که حتما یادش بیاد شروع کرد به خوردن اولین کیک خامه ای که جلوش بود و پشتش سریع چند قلپ از شیر موز و خورد یه نفس عمیق کشید داشت محتویات دهنشو میجویید و با دو انگشت اشاره دستش رو روی شقیقش گذاشتو مالش داد 

زود باش پسر بزار بفهمم دیشب چه گندی بالا اوردی_

همینطور که داشت شقیقه هاشو مالش میداد و با تمرکز چشماشو بسته بود یه لحظه تصویر تاریکی از خودشو جلوی چشماش دید داشت کم کم همه چیو به یاد میاورد داشت به وضوح میدید که دیشب چه اتفاقی افتاده وحشت زده چشماشو باز کرد دهنش باز مونده بود بعد از دو سه دقیقه ای که کاملا لود شده بود دستشو محکم روی لباش کشیدو  با تمام توان خودشو پرت کرد رو تخت

نه نه این درست نیست.....و بعد با حالت گریه داری ادامه داد مردشورتو ببرن بکهیون .........چرااااااااااا تو چیکار کردی احمق و به هق هق خیالیش ادامه دادو محکم تر سر خودشو توی بالشت فرو برد   _

---------------------------------

فلش بک شب قبل*

همونطور که یه بند زیر لب غر غر میکرد بعد از ربع ساعت با خودش کلنجار رفتن بلاخره بکو روی تختش گذاشت و پتورو کشید روش تا میخواست از اتاق بره بیرون یه چیزی دستشو گرفت برگشت سمت بک که با چشمای خمار نگاش میکردن

کریس .....میشه یکم بیش..حرفش تموم نشده بود که چانیولو با تمام قدرت به سمت خودش کشید و باعث شد چانیول بیوفته رو بک_

چانیول با ترس و شکه به بک نگاه میکرد

دوستت دارم_

هنوز از شدت شوک بیرون نیومده بود که با کوبیده شدن لبای بکهیون روی لباش چشماش تا اخرین حد ممکن بیرون زدن

میخواست از روی بک بلند شه اما ذهنش کاملا اختیار بدنشو گرفته بودن ذهنش به طور کامل قفل کرده بود لبای بک روی لباش کشیده میشدن دیگه بس بود حالش داشت بهم میخورد سریع از روی بک بلند شد و با دستش روی لباشو پاک کرد

🍭دردسر شیرینWhere stories live. Discover now