8

418 44 6
                                    

مشغول بازی و خنده بودن که ناگهان در باز شد ...

یونگی بالشت رو به سمت دختر پرت کرد اما جا خالی دادن اون باعث شد بالش به صورت هوسوک که همراه جیمین بود برخورد کنه ...

هوسوک بالشت رو به دستش گرفت و با نگاهی تاریک یونگی و فویومی رو نگاه کرد

یونگی و فویومی آماده شنیدن عربده هوسوک بودن اما وقتی هوسوک اخم هاش رو از هم باز کرد و داد زد

" جنگ بالشتی "

و بعد بالشت رو با شتاب به صورت یونگی کوبید و بعد جیمین رو بغل کرد و به سرعت دور شد و یونگی و فویومی هم بالشت به دست به دنبالشون دویدن ...

تا به حال توی عمر جیمین انقدر بهش خوش نگذشته بود
ه

ر چهار نفروشن غرق در پر _ روی زمین افتاده بودن و میخندیدن

یک دفعه صدایی اومد مثل صدای قرش

لبخند فویومی روی صورت خشک شد در کسری از ثانیه به حالت آماده باش در اومد و به هوسوک گفت

" جیمین و ببر !"

هوسوک جیمین و بلند کرد و با سرعت ماورای طبیعیش اون و به اتاق خودشون برد

جیمین ترسیدی بود

" هوسوکاا من میترسم چی شده ! "

" نگران نباش ..."

فویومی مقابل خفاش عظیم الجثه وایساده بود
خفاش سر تعظیمی فرو آورد و جلوی زن زانو زد

زن چشماش رو تو حدقه چرخوند

" چرا نمی تونی بدون سر و صدا بیای "

" من و ببخشید قربان "

زن شقیقش رو مالید و گفت

" حالا کارت و بگو "

" میساکی ... میگن مرده و .."

زن وسط حرفش پرید

" و الان اون عوضی آشغال دنبال منه ! "

خفاش عظیم الجثه با بهت بهش خیلی شد

زن از عصبانیت گلدون روی میز رو برداشت و به زمین پرت کرد

" میتونی بری "

خفاش تعظیمی کرد و رفت ...

یونگی سمت زن رفت و دستش رو دور شونش انداخت و به صورت خسته اش نگاه کرد

" یونگیا چرا اونا دست از سرم بر نمیدارن‌ "

تنها کسی که میدونست دنیای خونآشام هزار و چند ساله قبل از اینکه بیاد توی زندگیش چه جهنمی بوده اون بود

بوسه کوچیکی روی موهاش کاشت و آروم لب زد

" هر اتفاقی که بیفته من تا آخرش کنارم "

1_1 Blood sweat and taersWhere stories live. Discover now