دختر با شناختن صداها به سمت در هجوم آورد و با فریاد زدن کلمه ' اپا ' خودش رو تو بغل جونگ کوک و تهیونگ انداخت ...
خوشحال و ذوق زده بود که بعد چند ماه برادر هاش و دیده بود
بالاخره از برادر هاش جدا شد و بهشون اجازه داد وارد عمارت بشن
وقتی یونگی تهیونگ و جونگ کوک و دید باهاشون دست داد و بهشون سلام کردتهیونگ خطاب به یونگی گفت " اوه یونگی ت..."
با قرار گرفتن دست جانگ کوک جاوی دهنش و فرو رفتن آرنج خواهر ناتنیش توی پهلوش حرفش نصفه موند
جانگ کوک حرفش رو ادامه داد و گفت " منظورش اینه که .... تغییر کردی ! ...ام موهات باحال شدن .." بریده بریده و دست و پا شکسته گفت
یونگی کمی به حرکات سه نفر شک کرده بود ، یعنی ممکنه براش نقشه ای کشیده باشن؟
زمانی به خودش اومد که جانگ کوک تهیونگ رو روی دوشش انداخت و به سمت حال برد
پوکر بهشون نگاه میکرد که دستی اون رو با خودش کشید و به سمت اشپزخونه برد ...
جیمین ، گیج نگاهی به هوسوک انداخت
هوسوک هم نگاه با لبخند و مهربونی به جیمین انداخت و گفت " نگران نباش همشون زود خوب میشن "همزمان با جمله اش موهای ابریشمی جیمین رو به هم ریخت
بعد بلند شد ، بهش چشمک زد و اون رو با خودش به طبقه ی بالا برد
بعد از نیم ساعت تلفن یونگی زنگ خورد ، وقتی یونگی جواب داد صدای مظارب هوسوک توی گوشش پخش شد " بونگی لطفا بیا بالا زود باش " بعد گوشی رو روی یونگی قطع کرد صدای هوسوک عصبی و نگران بود
تنها و بی سر و صدا به طبقهی بالا رفت چون نمیخواست جَو خانوادگی که بین کوک ، تهیونگ و فویومی به وجود اومده بود رو به هم بریزه
وارد اتاق که شد فردی روی اون پرید داد بلندی کشید " پارت میکنم هوسوووووک "
هوسوک که روی کمر یونگی نشسته بود و کاملا راضی به نظر میرسید گفت " سعیت و بکن پیر مرد "چشمای یونگی از شنیدن کلمه ' پیر مرد ' قرمز شد
سد هوسوک داد کشید و گفت " پیر عمته پدر سگ " ( رید به اعصاب بچم -_-)بعد هوسوک به طرفی انداخت و بلند شد تا به طبقه پایین بره
تو دلش مدام به هوسوک فوحش میدادعصبانی وارد حال که همه جراغ هاش خاموش بود
به ثانیه نکشید که همهی چراغ ها روشن شدند و کاغذ های رنگی کوچیک با صدای فریاد ' یونگی تولدت مبارک ' روی سرش ریختند
وقتی فویومی خودش رو توی بغلش پرت کرد تازه به خودش اومد و با لبخند بزرگی زن تو توی بغلش کشید و کمی فشارش داد ...
YOU ARE READING
1_1 Blood sweat and taers
Vampire" لازم نیست هر بار که میای خون و خونریزی به پا کنی " " پس به افراد احمقت بگو راهم و نبندن " مرد لبخندی زد " میدونم دنبال اطلاعات عموت اومدی اما قانون من و که میدونی " نگاهش به جیمین افتاد و سوتی کشید " راستی این خوشگله رو از کجا آوردی؟ " بعد...