▪︎2▪︎

949 151 10
                                    

تو خونه منتظر جیمین بودم که با استرس وارد خونه شد "یونگی یکی مثل تو وارد شهر شده !!" 

جلوم رو مبل نشست با نگرانی بهش خیره شدم "خوبی جیمینی ؟؟" سرشو تکون داد 

"برات داشتم خون میاوردم ولی ازم گرفتش !!" لبخند زدم 

"اشکال نداره پیداش می کنم تو ناراحت نباش !!" فرستادمش بره بخوابه ، مین یونگی خون اشام عه ۴۰۰ ساله و جیمینی که مثل یه دوست حالا ۱۰۰ سال بود ک کنارم بود اما خون اشام نبود بخاطر یه طلسم پیر نمی شد اما این مزاحم جدیده داشت دست رو چیزایی که برام‌مهم بود میذاشت تنها جیزایی که داشتم باید پیداش می کردم

توی عمارتی که سالها توش نبودم برگشتم و کیسه های خونو توی فریزر طبقه بالا ساختمون گذاشتم.

به اخرین طبقه زیر زمین سر زدم و به تابوت ها خیره شدم! خواهرها و برادرام!

لبخند غمگینی زدم و برگشتم هم کف!

تا فردا نمیتونستم صبر کنم که اخبار از ورودم حرف بزنه! و اینکه برام جذاب خواهد بود که یونگی کوچولوی ما چجوری میخواد منو پیدا کنه!

صبح مثل همیشه وارد مدرسه شدم خسته شده بودم از دبیرستان فکر کنم دفعه ۳۰ ام بود که دبیرستان میرفتم ، جیمین کنارم به شدت تو فکر بود دستم دور گردنش حلقه کردم "جیم نگران نباش من هستم !!" 

"یونگی بوش اشنا بود ولی هرچی فکر می گنم یادم‌نمیاد بوی کی بود !!" 

"پیداش می کنیم نمیخوام یه تازه خون اشام ارامشو تو این شهر بهم بزنه !!" سرشو تکون داد وارد کلاس شدم همه جا مدرسه پچ پچ قتل های اتفاق افتاده بود و دقیقا یکیشون اون دختری بود که دیروز تازه وارد مدرسمون داشت باهاش حرف میزد باید بهش نزدیک میشدم یه حس بدی بهم می گفت هرچی هست به اون مربوطه

بالاخره کلاس مشترکمون و روی صندلیم نشسته بودم و دختر جدیدی اومد کنارم و بوی خونش توی اعماق وجودم پیچید و خون جذابی داشت!

بهش نگاه کردم و دختر به طرز عجیبی و مطیعی اومد جلو.

"میخواستم بگم که.... که... این...." دستشو آورد جلو با تکون خوردن میز فهمیدم یونگی اومده پس فقط جعبه رو گرفتم و تکیه دادم و دختر با گونه های قرمز رفت

نشستم کنارش بهش نگاه کردم "اسمت چی بود ؟؟"

بازیشو دوست داشتم! ولی به اندازه کافی زرنگ نبود!

"جئون جونگکوک قربان"

"قربان ؟!" خندیدم "ادم عجیبی هستی !!" زل زدم به چشماش

به طرز عجیبی خندیدم تا فکر کنه ذوق کردم.

"تو بیشتر عجیبی!... اآاااا ناراحت میشی اگر بهت بگم یونگی؟!"

"نه مشکلی نیست !" تودلم پوزخند زدم "چرا اومدی این مدرسه ؟"

"چون مجبورم کردن!" نفسمو بیرون دادم!

"خیلی حس میکنم کنجکاوی و به قیافت نمیخوره؟!" خندیدم و تکیه دادم به صندلی

"بالاخره نیازه بغل دستیمو بشناسم نه ؟" مجبور شده ... بهش نزدیک ترشدم ناخوداگاه بوی شبرین خونش دماغمو پر کرد بزور خودمو کنترل کردم بهش حمله نکنم

لبخند ریزی بهش زدم.

"یونگی تصمیمتو گرفتی که بهم کمک میکنی یا نه؟" حالشو درک میکرد همیشه خون برتر شیرینه!

با اینکه بالاتر از من کسی نبوده ولی خب میشه یه چیزایی رو تصور کرد

"تو درسا ؟؟ اره کمک می کنم یعنی مجبورم !!" خودمو کشیدم عقب یونگی اروم باش

لبمو گزیدم!

سرمو تکون دادم!

"امشب خونه من خوبه؟!... البته نمیدونم خانواده ات چجورین؟!"

خونش ؟؟ "خوبه " جواب سوال دومشو ندادم

چشمهام رو باریک کردم و به معلم خیره شدم!

کلاس تموم شده بود و میدونستم اول مطمعن میشه حال جیمین خوبه یا نه پس خونه ام رو مرتب کردم و منتظرش موندم!

توی یه جعبه کیسه های خون رو گذاشتم بالاخره میخواستم بهش بگم منم خوناشامم!

جعبه رو کادو پیچ کردم.

و صدای در اومد و در رو باز کردم

با دیدنش تو اون لباس راحتی یه حس عجیبی پیدا کردم لبخند زد بهم گفت بیام تو ، نشستم تو پذیرایی ، حس می کردی اومدی موزه اما حتی یدونه عکسم تو خونش نبود "پدر مادرت باید پولدار باشن !"

"هممم" مادر پدرم توی انبارین فعلا! ته دلم گفتم و ریز خندیدم و نوشیدنی آوردم

یسری کتاب دفتر مزخرفم آوردم و ریختم زمین!

"این مزخرفاتو شروع کنیم؟!"

سرمو تکون دادم "نظرت راجب ریاضی چیه ؟؟" کتابو باز کردم

عجیب بود حس می کردم داره ازم چیزیو مخفی می کنه و بوی خونش داشت منو دیوونه می کرد ، اما سعی می کردم بهش فکر نکنم

Crazy [8]Where stories live. Discover now