▪︎6▪︎

642 110 0
                                    

لبخند زدم و رفتم دستشو گرفتم

کشیدمش و روی صندلی نشستم!

"بطرز عجیبی تنبلیت بهم سرایت کرده و کنار یکی از برادرام خوابم برده بود!"

"تو تابوت؟!" چشمهاش گرد شد و خندیدمش بهش

"نه کنارش رو زمین و میخواستم دوش بگیرم ولی خب خیلی طول میکشید!"

کوله اش رو از کوله اش در آوردم و از پشتش تو گوشش گفتم دوست داری باهام حمام کنی؟!" و خندیدم و رفتم آشپز خونه و یه نوشیدنی ریختم براش و تا برگشتم ایستاده بود و لیوان رو دادم دستش!

"میتونیم خون هم بخوریم و .... آااااا میتونیم یه اتاق برات اماده کنیم که هروقت میای اینجا اونجا برای تو باشه!"

"واقعا نه!!" دستشو گرفتم و کشیدمش بالا و رفتیم اتاقم! از توی کمد ته اتاقم چندتا کیسه خون برداشتم

"برو وانو آماده کن!"

"اوه چه حمامی!" خندید و لبخند زدم...

یکی از شراب هارو برداشتم و دو تا شات با خودم آوردم و همه چی رو بردم تو حمام.

یونگی داشت لباساش رو در میاورد و لباسمو در آوردم.

خوشحال بودم جیمین قرار نیست دوباره مزاحممون بشه و شاتهارو پر کردم.

کاملن لخت بودم و بسته ها رو لیوانا رو اوردم روی سکو کنار وان و یونگی به طرز عجیبی خجالت میکشید در عین بی تفاوتی!

خندیدم بهش و از مچش گرفتم و کشیدمش!

یونگی رو آوردم تا به سینه ام تکیه بده و یکی از لیوانا رو دادم دستش!

"دوست داری از خون من بخوری یا خون آماده؟!" توی گوشش گفتم و شونه اش رو بوسیدم.

دستم رو نگه داشت و نیش هاش رو فرو کرد توی دستم و سرش رو کج کرد و دلم نمیخواست انرژیش رو کمتر کنم و پس یکی از کیسه ها رو برداشتم و پاره کردم و خونشو خوردم

دستمو ول کرد

"از خون من بخور!" خندیدم و سرمو بردم عقب.

"نمیخوام" یذره الکل وارد بدنم کردم.

یونگی گردنشو خراش داد

"شیطونی نکن!" خندید و دستم و بردم سمت شکمش و یذره خم شدم و با یه حرکت دندونم رو توی شونه اش فرو کردم و دستم رو سر دادم بین پاهاش.

"کوکی!" سعی کردم خودمو کنترل کنم و فقط از خونش چشیدم.

"کوکی..." بدون اینکه سرم رو جا به جا کنم رون پاش رو نوازش کردم و شل شدن بدنش رو حس میکردم!

لمس شدنش رو بیشتر حس کردم و دستمو باز جلوش گرفتم.

و وقتی شروع کرد از خونم خوردن حس میکردم توی بدنم چیزی داره عوض میشه.

محکم به خودم چسبوندمش و نذاشتم تکونی بخوره و سیاه شدن چشممو حس کردم و ینی به حد خودم رسیدم و به سختی ازش فاصله گرفتم و دستم رو از دهنش کشیدم و از توی وان بیرون اومدم و گوشه تخت نشستم.

"خوبی؟!" اونم صدای بیرون اومدنش رو از وان شنیدم و صورتمو با دستهام پشوندم.

"هعی!" کنارم نشست.

شونه ام رو میبوسید و حس اینکه اینقدر مراقبم بود زیبا بود!

بهش حمله ور شدم و روی تخت پرتش کردم و بین پاهاش قرار گرفتم.

"یونگی من آدم بدیم... من وحشی ترین خو رو دارم بین برادرام و برای همین میخوام بمیرم و اگر تو از لاین منی باید بفهمم... من حتی همین الان ممکن بود بکشمت و ازین متنفرم..."و سرم کنار گردنش فرو کردم و وزنم رو روش انداختم و بوش رو توی ریه هام پر کردم

اون دیوونه بود با یه حرف من واقعا داشتیم‌میرفتیم حموم ، هیکلش رویایی بود و من سعی می کردم خجالتم رو پشت بی تفاوتیم پنهان کنم

من میخواستمش ، جونگکوک مثل کسی بود برام که انگار سالها بود میشناختمش ، بوسه هاش تمام بدنمو گرم می کرد میخواستم خون منو بخوره فقط میخواستم فقط منو لمس کنه میخواستم فقط برای من باشه و همه این حسا حتی برای خودمم عجیب بود

بدنم حتی به یه لمس کوچیکشم واکنش میداد و خونش شیرین ترین بود اما وقتی یدفعه ازم جدا شد بهشت شیرینم نابود شد دنبالش رفتم چرا انقدر ناراحت شد شونش رو بوسیدم یدفعه پرتم کرد رو تخت تو چشماش غرق شدم داشت با حرفاش نمیدونم چرا بجای ترس ناراحتی تمام قلبمو پر کرد من نمیخواستم از خودش متنفر باشه میخواستم خوشحالش کنم اروم موهاش نوازش کردم و گردنشو میبوسیدم کنار گوشش زمزمه کردم 

"منم نمیدونم با خون کی تبدیل شدم کوکی ..." با تعجب بهم خیره شد لبخند زدم 

"تو باعث میشی همه قانونامو بشکنم ... من قول داده بودم به هیچ کس نگم خودت ک میدونی این یه خطا عه که ندونی کی تبدیلت کرده و مجازات داره تو قانمون ولی من نمیدونم ... فقط حدس میزنم شاید یکی بدونه ولی بهش قول دادم ازش نپرسم هیچ وقن در عوض اینکه جون جیمین نجات داد"

Crazy [8]Unde poveștirile trăiesc. Descoperă acum